مریم فخراعظمتقوی شیرازی، که بیشتر با نام فخری گلستان شناخته میشود، در ۲۹ شهریور ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. در هفدهسالگی با ابراهیم گلستان ازدواج کرد، اما سالها بعد راه زندگیاش را از او جدا کرد و مسیری مستقل در پیش گرفت.
او از جمله نخستین زنانی بود که در تهران به وضعیت کودکان خیابانی توجه کرد؛ سالها مدیر پرورشگاهی بود که فرزندان خانوادههای آسیبدیده را سرپرستی میکرد. تلاشهای او در این حوزه، پیش از آنکه کار سازمانیافتهای شکل بگیرد، آغاز شده بود؛ با دغدغهای شخصی، انسانی، و پیوسته.
در کنار فعالیتهای اجتماعی، به ترجمه نیز پرداخت. از جمله ترجمههای او میتوان به کتاب «فیل» نوشتهٔ اسلاومیر مروژک و «کسی مرا نمیشناسد؛ صدای کودکان زاغهنشین آمریکا» اشاره کرد؛ آثاری که باز هم رد دغدغههای انسانی را در انتخابشان میتوان دید.
اما شاید مهمترین جلوهی زندگی شخصی و درونی فخری گلستان، در سالهای پایانی عمرش نمایان شد؛ زمانی که به سفالگری روی آورد. او خود در یادداشتی نوشت: «سفالگری را برای زندهبودن میخواهم نه برای زندگی.» کار با خاک، برای او نه شغل، که شکلی از بقا بود. آثارش چند بار در نمایشگاههای انفرادی به نمایش درآمد و از سوی دوسالانه سفال مورد تقدیر قرار گرفت.
مرگ پسرش، کاوه گلستان، عکاس جنگ، ضربهای بزرگ برای او بود. اما در گفتوگویی گفته بود: «آدمها نمیمیرند… نگاه حقیقتطلبشان نگهشان میدارد.» او باور داشت که زندهماندن، به بودن جسم نیست، به ماندگاری نگاه است.
فخری گلستان در ۱۶ تیر ۱۳۹۱ در تهران درگذشت؛ بیهیاهو، اما با کارنامهای که بهجای نام و نسبت، بر خاک و حقیقت و کودک استوار بود.