مثلا باید یک مناسبتی از راه برسد، خانواده داماد چیزی بخرند، خانواده عروس چیزی بپزند، یکی از دو طرف یک کاری بکند تا طرف مقابل به تلافی، گوناخ باجی طور یک مهمانی بگیرد. به همین پیچیدگی!
تجربه ام به من می گوید اسم این مجالس “مهمانی” است تا از آن نترسیم، چرا که در بطن این محافل آن چه بین دو خانواده می گذرد نسبت مستقیمی با دعواهای زن و شوهر در طول زندگی مشترکشان دارد، حتی می تواند تعیین کننده ادامه داشتن یا نداشتن ازدواج باشد. این مهمانی های زورکی همینقدر ترسناکند!
شأن برگزاری این مجلس هم نمایش خرید خانواده داماد برای عروس بود به مناسبت یکی از اعیاد مذهبی! با این که مجلس نه عقد و عروسی بود، نه دورهمی. اما خرج و تشریفاتش به عقد و عروسی می ماند و تم و تایم و تعداد مهمانان هم به یک دورهمی شباهت داشت.
عذاب شرکت در این مجالس از ساعت ها پیش از برگزاری با غم سنگین “نمنه گئیم!؟ ” شروع می شود، اگر چه بخش اعظمی از متراژ خانه ها بخاطر نگهداری از لباسهایمان صرف نصب کمد می شود، ولی همه از نداشتن لباس مینالیم!
من لباس پلوخوری اندازه تنم، کلا دو دست بیشتر ندارم. آن روز هم راحت ترینشان را پوشیدم، یکی از گلدان هایم را با فویل آلومینیوم جلد کردم و سر ساعت راه افتادم. اشتباهم این بود که بخاطر شاداب شدن برگها، گلدان را غرقآب کرده بودم و وقتی در آینه ماشین با راننده اسنپ چشم تو چشم می شدم حس می کردم او هم می داند من این پشت کرم های خاکی که از زیرگلدانی بیرون می خزند را یکی یکی با مداد ابرو برمی دارم و می اندازم توی کفش مجلسی ام. به تجربه می گویم این جور وقت ها باید از راه آمده برگشت، قرار نیست مجلسی که با کرم واردش شده اید حال شما را بهتر کند!
دایره محدود انتخاب لباس باعث شده بود قبل از بقیه مهمان ها برسم، گلدان را از دور نشان صاحبخانه دادم که نگویند دست خالی آمده و گذاشتمش روی جا کفشی و از شرش راحت شدم. دو تا گره محکم به کیسه کفش زدم تا کرم ها فرار نکنند و در ناپیداترین نقطه رختکن قایمش کردم. (پشت آینه قدی) و در غیاب کفشی که شده بود خانه جدید کرم ها، بدون پاپوش مجلسی وارد سالن شدم.
تا یک ساعت تنها مهمان خانه عروس بودم که در محاصره بادکنک ها، روبان ها و پاپیون های زرشکی نشسته و به مادربزرگ عروس که در چادری زرشکی بسته بندی شده بود لبخند می زد و سر تکان می داد. پیرزن چند بار نوه هایش را صدا کرد، من را با سر نشان داد و پرسید: “او چیم دی؟ ” هر بار می گفتند دوست آتنا است. باز چند دقیقه بعد یکی را صدا می زد و آمار من را می گرفت. شاید میخواست مطمئن شود گذری وارد خانه نشده ام!
کم کم مهمان ها آمدند، سالن با ملکه ها، پرنسس ها و دیگر منصوبین خانواده های سلطنتی پر شد! همه انگار از صفحات ژورنال بیرون جهیده اند. از سنگینی نگاه ها احساس کردم عموم مجلس به دیدن مهمانی که صرفا به مهمانی آمده، عادت ندارند!
تاخیر دعوت شده های خانواده داماد با این توضیح که از شهرستان می آیند و راه دور است، رفع و رجوع می شد. اما پفی، توری، پلنگی نپوشیدن من در مجلسی که حتی موهای دوستم (عروس) هماهنگ با تم مجلس زرشکی رنگ شده بود، سوال برانگیز بود!
خانواده داماد که از راه رسید، درهای کشویی ایوان را باز کردند و صحنی گل آرایی شده نمایان شد که تدارک دیده شده بود برای جا گذاری هدایا! طلق هایی چند برابر حجیم تر از چیز میز های زرشکی که درونشان بود با آداب و ترتیب روی سکو چیده می شدند. لابلای هدایا شمع روشن می شد، که آب نمی شد و دود نمی کرد، اما بوی دسته سوخته تابه ول می کرد توی سالن!
عکس های عروس و داماد از دوران آشنایی تا همین اواخر روی یکی از دیوار ها پخش می شد و هم زمان ترانه ای از بلندگو به گوش می رسید. قلب من برای تماشای چنین نمایش های عاشقانه ای ضعیف است، لذا تحلیل آن لحظات را به مغزم سپردم و محاسبه می کردم که عروس و داماد چند روز با صرف زمانی طولانی از بازار تبریز خرید کرده اند. آن اجناس را به همین خانه آورده اند، کیسه های خرید روزها در همین سالن روی زمین ولو بوده، بعد همه آن ها را جمع می کنند و به شهرستان می برند و در فاز بعدی این پروژه، خانواده داماد با صرف هزینه دیگری آنچه را عروس در زمان خرید و پرو بارها دیده، داخل طلق چسبانده و با گل و روبان سنگین اش کرده و دوباره برایش فرستاده اند! درک این پروسه واقعا سخت است!
هدایا که چیده شد برخی از نزدیکان داماد دست به کیف شدند و هدیه یا مبلغی به ویترین اضافه کردند. یک نفر هم دفتر به دست جزئیات را یادداشت می کرد.
انتظار داشتم دبیر برنامه یک قبض هم بنویسد و به گشاده دستان بدهد که ظاهرا آن مرحله جزو رسمشان نبود!
رونمایی از میز عصرانه حال و هوای مجلس را عوض کرد. سکوتی بر سالن حاکم شد و برای چند دقیقه جز صدای ضربات قاشق و چنگال بر بشقاب های چینی چیزی نمی شنیدم. کم کم دیگ مسی خلق و خو ها گرم شد و گارد ها پایین آمدند. هم زمان با تعارف غذا یا نوشیدنی به سوالاتی مثل “هاردان یولداش سوز؟ ” یا “نچه دانا بالان وار؟ ” جواب می دادم که یکی از پرنسس های خانواده داماد بشقابش را گذاشت روی میز، درحالی که کفش مجلسی اش را از پا می کند زد روی دامن لباس سیندرلایی اش و با چهره ای پر از گرهِ گله گفت: “آمان بو تبریز لی لرین تشریفاتیندان”!. شجاعت نداشتم بگویم این آیین های پر از تجمل، وارداتی اند، آداب ماها نیست. ولی برایش تعریف کردم که مادربزرگم در کل زندگی اش مو رنگ نکرده بود و با چادرهای گل گلی اش در تمام مجالس شرکت می کرد و برای اینکه بتواند مهمانان را تکریم یا بدرقه کند در پایینترین نقطه مجلس یک جایی نزدیک در می نشست. از مادرم گفتم که فقط یک پیراهن مجلسی داشت، آن را هم خودش دوخته بود و خودم که کلا دو دست لباس پلوخوری بیشتر ندارم.
وقت خداحافظی به دوستم گفتم که گلدان دیگر کرم ندارد. پرسیدم چرا تم زرشکی انتخاب کرده، گفت یک ماه پیش میخواسته موهایش را بلوند کند. شماره رنگ روی جعبه اشتباه حک شده بود و موهایش قرمز می شود. آرایشگرش گفته بود تا مدتها نمی تواند موهایش را روشن کند و این رنگ مو هم به مرور با شستشو زرشکی خواهد شد، به همین دلیل تم طلایی مهمانی به زرشکی تغییر می کند. به همین پیچیدگی!
به قلم: فائزه صدر