از روزنامه تا دل‌ها؛ به یاد شهرزاد خستگی ناپذیر

ه نام آنکه جان داد و جان گرفت… باورش سخت است، خیلی سخت، که امروز در سوگ یاران دیرینه‌ی خود بنشینیم. ۶ شهریور بود… عصر همان روز، ساعت پنج، زنگ تلفن مریم، خواهر عزیزم و هم‌اتاقی صمیمی و دیرینه‌ی شهرزاد، به صدا درآمد. صدای گریان دریا، دختر شهرزاد، در آن سوی خط بود که با بغضی خفه، خبر تلخ کوچ ابدی شهرزاد را داد. تمام وجودمان یخ بست، بهت‌زده ماندیم، گویی زمین زیر پایمان خالی شد. شوکی بزرگ، تمام هستی‌مان را فرا گرفت. آن لحظه، دنیا در سکوت فرو رفت. چه روزهای عجیبی را گذراندیم پیش از این خبر تلخ؛ یادت هست شهرزاد، مادرمهربانت گاهی پیامک‌هایی به مریم می‌زد که از ما می‌خواست دعاگوی حالت باشیم؟ آن روزها دلشوره‌ای مبهم داشتیم، اما هرگز فکر نمی‌کردیم این دعاها، مقدمه‌ای بر وداع ابدی با تو باشد.

به نام آنکه جان داد و جان گرفت…

 

باورش سخت است، خیلی سخت، که امروز در سوگ یاران دیرینه‌ی خود بنشینیم. ۶ شهریور بود… عصر همان روز، ساعت پنج، زنگ تلفن مریم، خواهر عزیزم و هم‌اتاقی صمیمی و دیرینه‌ی شهرزاد، به صدا درآمد. صدای گریان دریا، دختر شهرزاد، در آن سوی خط بود که با بغضی خفه، خبر تلخ کوچ ابدی شهرزاد را داد. تمام وجودمان یخ بست، بهت‌زده ماندیم، گویی زمین زیر پایمان خالی شد. شوکی بزرگ، تمام هستی‌مان را فرا گرفت. آن لحظه، دنیا در سکوت فرو رفت. چه روزهای عجیبی را گذراندیم پیش از این خبر تلخ؛ یادت هست شهرزاد، مادرمهربانت گاهی پیامک‌هایی به مریم می‌زد که از ما می‌خواست دعاگوی حالت باشیم؟ آن روزها دلشوره‌ای مبهم داشتیم، اما هرگز فکر نمی‌کردیم این دعاها، مقدمه‌ای بر وداع ابدی با تو باشد.

شهرزاد، تو نه فقط یک همکار، که همراه و همیار من بودی، از همان روزهای سال ۱۳۷۳ که قدم به روزنامه “مهد آزادی” گذاشتیم و شانه‌به‌شانه هم، پله‌های ترقی را در دنیای پرفراز و نشیب روزنامه‌نگاری طی کردیم.

یادت می‌آید شهرزاد؟ از تایپ خبرهای داغ تا نمونه‌خوانی‌های شبانه، از صفحه‌بندی‌های دقیق تا لیتوگرافی در تاریکخانه… هیچ کاری نبود که با هم از پسش برنیاییم. خستگی برایمان بی‌معنا بود، چون نیروی دوستی‌مان چنان قدرتی داشت که کوه را هم جابه‌جا می‌کرد. خنده‌هایمان، حرف‌هایمان، و گاهی اشک‌هایمان، همه و همه شاهد تاریخ‌سازی‌های کوچکمان در آن روزهای پرشور بود.

و حالا، این دوست صمیمی، این همراه همیشگی، این شهرزاد خستگی‌ناپذیر… پر کشیده است. ۹ شهریور، روزی که قرار بود پیکر پاکت را در بهشت زهرا به خاک بسپاریم، برای من، مریم و برای تمام کسانی که تو را می‌شناختند، روزی پر از اشک و حسرت بود. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و گویی او هم از این وداع غم‌انگیز دلگیر بود. سنگینی داغ تو، چنان بر شانه‌هایمان حس می‌شد که گویی تمام سالیان دوستی‌مان، یکباره به وزنه‌ای از غم تبدیل شده بود.

جمعیت بی‌شمار دوستداران و خانواده، همه آمده بودند تا با تو وداع کنند. اشک‌ها جاری بود و صدای ناله و شیون، فضا را پر کرده بود. هر قدمی که به سمت مزارت برمی‌داشتیم، قلبم فشرده‌تر می‌شد. خاک، این آغوش سرد و بی‌رحم، چطور می‌توانست شور و حرارت وجود تو را در بر بگیرد؟ چطور می‌توانست خاطرات شیرینمان را از من بگیرد؟

 

به یاد می‌آورم نگاه‌های پر از اندوه را، دست‌هایی که برای آخرین بار خاک بر پیکرت می‌ریختند، و صداهایی که زیر لب زمزمه می‌کردند “روحت شاد”. اما هیچ چیز نمی‌توانست تسکین‌بخش این درد باشد. تشییع تو، مراسم وداع با یک دوران بود؛ دورانی که تو ستاره‌ی درخشانش بودی.

و همکاران مان که در مراسم خاکسپاریت حضور نداشتند، در دفتر روزنامه “مهد آزادی” برایت سنگ تمام گذاشتند. هرچند جسمت در کنارشان نبود، اما روحت آنجا حاضر بود. آن‌ها مراسم سوگواری کوچکی برگزار کردند و با نثاری از فاتحه و صلوات، یادت را گرامی داشتند؛ گویی می‌خواستند نشان دهند که جایگاهت در قلب و ذهنشان تا ابد محفوظ است.

شهرزاد عزیزم، رفتی و جای خالیت در قلب من، مریم و تمام همکارانت تا ابد باقی خواهد ماند. اما یادت، خاطراتت و خستگی‌ناپذیری‌ات، تا همیشه در ذهن و قلب ما زنده خواهد بود. روحت شاد و یادت گرامی، ای دوست دیرینه‌ی من…

 

به قلم : معصومه شکوهی

 

پیام‌ آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=13042

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: