اپیزودی از سینمای خیابان

خیابان را می‌پیمایم و مرور می‌کنم مانند کتابی زنده که در مقابل دیدگانم هر لحظه صحنه عوض می‌کند و به رنگی درمی‌آید.
خیابان های شلوخ

دکتر نرمینه معینیان

خیابان را می‌پیمایم و مرور می‌کنم مانند کتابی زنده که در مقابل دیدگانم هر لحظه صحنه عوض می‌کند و به رنگی درمی‌آید.

صحنه‌هایی عجیب در مقابل چشمانم میخ می‌شوند یا به سرعت عبور می‌کنند:

  1. پیرمردی نشسته بر لب جوی خیابان با کیسه‌ای کثیف و سیاه بر دوش برای جمع کردن زباله با چهره‌ای آفتاب سوخته، پر از خطوط عمیق حاکی از رنج…

۲. پرایدی که با سرعت سر می‌رسد با سه مرد جوان سرنشین…

راننده فریادی با خنده‌ای بلند و جنون‌آمیز سر می‌دهد و سپس در حالیکه با سرعت به پیش می‌راند، درب سمت چپ مجاور خودش را تا آخر (با زاویه ۱۸۰ درجه) باز می‌کند و با نیروی دست همچنان باز نگه می‌دارد. تمام حرکاتش حاکی است که این کار را به عنوان دهن‌کجی به هنجارهای جامعه و فرهنگ انجام می‌دهد در حالیکه با صدای بلند همچنان می‌خندد و این کار، او را در سرمستی چندگانه‌ای از احساس غرور، کسی بودن، لیاقت، تشخص، شجاعت و خاص بودن غرق می‌کند. اتومبیل‌های کناری نمی‌توانند رد شوند چرا که درب کاملاً باز اتومبیل، راه عبور را بسته است .

۳. اطراف درختی را در حاشیه‌ی خلوت پارک چراغ‌کشی کرده‌اند. از آن چراغ‌های کوچک کم‌نور…

می‌پندارم لابد کسانی به این ترتیب جشن تولد گرفته‌اند. نزدیک می‌شوم، دو دختر را می‌بینم که در حاشیه‌ی خلوت و تاریک، جایی که به سختی دیده می‌شوند، منقلی افروخته‌اند و قصد دارند بلال بفروشند. از اینکه گوشه‌ای کاملاً خلوت را اختیار کرده‌اند که کمتر عابری از آنجا رد می‌شود و شانس فروش بلال بسیار کم است، معلوم می‌شود ضمیر ناخودآگاهشان هنوز تسلیم این شغل نشده، اما ضمیر خودآگاه بر درخت چراغ‌کشی کرده تا عابران را جلب کند، غافل از آنکه نور چراغ‌های کوچک، کم‌سوتر از آن است که منقل و بلال‌ها را بنمایاند و فقط خود را (چراغ‌ها را) می‌نمایاند.

سر صحبت را باز می‌کنم. می‌گویند ما مجبوریم مثل مردها لباس بپوشیم و رفتار کنیم تا ما را اذیت نکنند.

این دختران شریف شجاع و سرشار از احساس مسئولیت، مجبورند به نحوی تحمیلی و ناخواسته هویت جنسی خود را وانهند تا بتوانند به قول قدیمی‌ها کلاه خود را نگه دارند.

از اپیزود صحنه‌ی تئاتر زندگی امروز نتیجه‌گیری می‌کنم:

صحنه‌ی اول: پیرمردی که باید سال‌های آخر عمرش را در رفاه و آسودگی خاطر به سر برد، اکنون کیسه بزرگ زباله بر دوش، زباله‌کاو جوب‌نشین سرگردان در کوچه و خیابان‌هاست.

صحنه‌ی دوم: جوانانی که به واسطه‌ی عیوب ساختاری جامعه نمی‌توانند به شادی، لذت، توفیق و پیشرفت‌های منطقی و واقعی دست یازند و انبانی پنهان از ناکامی‌ها و احساس انتقام را بر دوش ناخودآگاه می‌کشند، نمایشی بی‌هزینه با احساسات و هیجان‌های آمیخته و پیچیده‌ای از نشاط، غرور، انتقام، هنجارشکنی، شجاعت و خاص بودن را برای خود، یاران همراه و مردم تماشاگر اجرا می‌کنند تا به خود و دیگران ثابت کنند که علیرغم تمام سرخوردگی‌هایشان، کسی هستند. وجودی قابل توجه و اعتنا دارند و می‌توانند کاری بکنند، هر چند این کار بستن خیابان باشد یا عربده‌کشی‌های طولانی یا ویراژ دادن، میخ شدن در حالت چراغ سبز و حرکت کردن در حالت چراغ قرمز و… گویا می‌خواهند به هزار زبان و با هزاران دهان و با هزاران اتومبیل، موتورسیکلت یا حتی پای پیاده با طرز لباس پوشیدن و حرکات و سکناتشان بگویند:

ما عصیان می‌کنیم پس هستیم.

صحنه‌ی سوم: دختران بلال‌فروش تحت فشار اقتصادی، شرایطی دشوار را به خود تحمیل می‌کنند. خود را مجبور می‌کنند به کاری نامناسب در محیطی ناامن تن دهند و هویت جنسی خود را انکار کنند تا بلکه چند دانه بلال بفروشند!!

نتیجه‌ای کلی می‌گیرم:

بسیاری چیزها سر جای خودشان نیستند چرا که ساختار جامعه دچار یک لقی و عدم تعادل جدی است. تزلزل بنیادها، روبناها را سخت لرزانده و از جا کنده است…!!

 

پیام‌آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=12894

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: