باید رئیس کل را ببینم
بیست دقیقه، نیم ساعتی دیگر رفته بودیم که راننده اسنپ اینبار پیچید جلوی پایگاه هوایی شکاری. راهبند نگهبانی مجتمع پایگاه بالا نرفته بود که «سیما» صدایش را همراه دستش به سمت راننده بالا برد و گفت: «اینجا دیگه کجاس؟ آقا، نگه دار! نگه دار!… گفتیم که میریم عباسآباد!»
و دوباره راننده معترض شد که: «خانم! من که گفتم نمیشناسم…، اول از آدرستون مطمئن بشید، بعد اسنپ بگیرید!..» و از این حرفها.
تالاقتولوق قطار قدیمی «رجا» از یک طرف و گرمایی بودن همکوپهایهایمان که شب قبل پنجره را باز گذاشته بودند، بیتأثیر نبود که تمام بدنم کوفته و سنگین شود. استامینوفنی هم که صبح خورده بودم، کار خودش را کرده و کنترل آب بدنم را از من گرفته بود. کلافه و پشیمان از پیشنهادی که داده بودم به خودم گفتم: «الکی وقت تلف کردنه؛ مگه رئیس کل بیکاره که ما رو ببینه! تازه کدوم رئیس کلی برا کارمندای معمولی وقت گذاشته که این دومیش باشه!»
دقیق نمیدانم چطور، کی و از کجا؛ اما «من باید رئیس کل را ببینم» یک جایی ته ذهنم جا خوش کرده بود.
اما مگر میشود که رئیس کل را دید؟ تازه، آن هم از نوع معاون وزیرش!
از جایی به بعد علاقهای به بالادستیها نداشتم و ندارم. علاقه که نه، بهتر است بگویم خاطرۀ خوبی ندارم و مجال گفتنش اینجا نیست. دیگران را نمیدانم؛ خودم را میگویم. دماغم خوردن به پشت در اتاقهای ریاستی و مدیریتی را خوب میشناسد. چه ادارۀ خودم که ۲۵ سال کارمندش بودهام، چه اداراتی که کارم به آنها خورده بود.
اما این یکی کمالاتش را شنیده بودم. سروصدای خوشحالی بچههای سازمان از بابت انتصاب مجددش، ذکر خیر و آوازۀ کاربلدیاش درگروه معیشت کارکنان پیچیده بود. از طرفی، هر چه باشد در دورۀ گذشتۀ مسندنشینیاش کموبیش تأثیر مثبتی را که بر رفاه کارکنان گذاشته بود، خودم هم لمس کرده بودم.
نمیدانم شاید حس کنجکاوی و تستزنیام گل کرده بود و یا نه در این بلبشوی گیس و گیسکشی سر میز و مسند، ارادت به فردی دلسوز، مسئول و وظیفهشناس به دلم افتاده بود.
سیما و اسنپی به توافق رسیدند که پیاده شویم و اسنپ دیگری بگیریم. ۶۸ تومان کرایه به اضافۀ بیست تومان برای ده دقیقه توقف را سیما پرداخت. پیاده شدیم و این برای من یکی بد نشد. تا چشم سیما روی اپلکیشن مسیریاب، دنبال محل گمرک میگشت، چشمهای من دنبال علامتی، چیزی شبیه (دابیلیوسی) بود. از خانمی پرسیدم: «ببخشید این طرفها سرویس بهداشتی پیدا نمیشه؟»
بیکلام به داخل ساختمان دندانپزشکی اشاره کرد. بیمعطلی به سیما گفتم :«تا آدرس رو پیدا کنی برمیگردم.»
سرویس یک در و یک دهلیز دندانپزشکی مرا یاد توئیت مشاور احمدینژاد انداخت. فکر کردم: «اوه! خوب شد. حالا که تا اینجا اومدم، یادم باشه حتماً سرویس بهداشتی سه ونیم میلیاردی رو هم ببینم.»
چیزی به ساعت ده نمانده بود و ما معطل آدرس و خیابان ها بودیم. خواستم؛ ولی نگفتم که: «بیخیال، نریم!»
فکر کردم دیگر چیزی از خدمتم نمانده. این شاید آخرین فرصت باشد که بتوانم یک رئیس کل را از نزدیک ببینم. دوباره از خودم پرسیدم: «خب، ببینی که چی بشه؟»
با قاطعیت جوابم را دادم: «تجربۀ زیسته! فردا روز اگه خواستی در مورد یه رئیس کل بنویسی…»
کسی که دستی به قلم دارد خوب میداند که یکی از ابزار نویسنده همین است و این کم چیزی نیست.
معلوم نبود که موفق بشویم. بنابراین مردد بودیم که چیزی بگیریم یا نه. بالاخره بنا را بر موفقیت گذاشتیم و توافق کردیم گل بخریم. آدرسی را که سیما پیدا کرده بود، من روی اسنپ زدم. هشت دقیقهای منتظر پراید سفید ۴۹۹ بودیم. سیما پرسید: «حالا گلفروشی از کجا پیدا کنیم؟»
با اینکه تصمیم گرفته بودم رئیس کل ندیده از دنیا نروم؛ ولی باز شک داشتم به این دیدار. ساعت رسیدن به مقصد را نشانش دادم و با نیشخند گفتم: «دعا کن تا برسیم، نرفته باشه!»
یک ساعت و ۴۵ دقیقۀ دیگر هم ساختمانهای دوداندود تهران، جلوی چشمهایم رژه رفتند. کلاچ ترمز راننده را میشمردم و بوق ماشینها را. ترافیک کلافهترم میکرد.
– عصبانی هستی؟
سؤال سیما بود که افکارم را برید. جا خوردم و در آینۀ بالای سر راننده خط اخم عمیق شدهام را دیدم. لب پراندم و جواب دادم: «آها، نه! فقط میترسم باز آدرسو اشتباه زده باشیم!»
شاید برای اینکه به سیما بفهمانم منصرف نشدهام رو به راننده گفتم: «آقا، لطفاً جلوی یه گلفروشی نگه دارید!»
نگه نداشت و رسیدیم دم ساختمان گمرک، روبهروی مصلی. من تازه یادم آمد که همهساله برای نمایشگاه کتاب میآیم اینجا و آدرس را نمیدانستم. ۱۶۸ تومان هم کرایۀ اسنپی دوم شد. سیما سرانگشتی زد و گفت: «اندازۀ بلیط قطارمون از تبریز تا تهرانه.»
هر دو خندیدیم.
آدرس نزدیکترین گلفروشی را گرفتیم. آقای مسن کراواتی سمت راست را نشان داد و گفت: «اول میرعماد.»
گلهای زیبایی برازندۀ معاون وزیر بود و الحق قیمتهایشان چشم من یکی را میتیزاند. غریبه که نیستید، دلم گرفت. چند تا فحش هم بار خودم کردم که: «برای هر کاری همه شروط باید فراهم باشد!»
اما نه، هر کس هم مرا نشناسد، رستمزاده خوب میشناسد. منی که برای سفرم دو تومان هم دستی از او گرفته بودم، اگر یک درصد احتمال میدادم که موفق به دیدار خواهم شد، بیتردید دل به دریا میزدم و چک میکشیدم. پای سیما هم در میان بود. چک را بیخیال شدم.
دست کشیدم روی شیشۀ نازک تراریوم و فکر کردم: «اگه نشد رئیس کل رو ببینیم، چطوری میتونم سوار هواپیما بکنمش؟»
بعد دنبال جایش توی کتابخانهام بودم که سیما پرید وسط افکارم. پرسید: «اگه نتونستیم ببینیم، چیکارش کنیم؟»
بیتوجه به هواپیما و کتابخانه، جواب دادم: «میگیم دوستمون برسونه به دستش.»
دوستمان با مدیر دفترشان تماس گرفتند و من همچنان به گفتهها و شنیدهها تردید داشتم. آسانسور تا برسد به طبقۀ چهارم، فکر میکردم: «چه فرقی میکنه! مدیر، مدیره دیگه. علیالخصوص مدیرهای امروزی. وفای به عهد هم کار هر مدیری نیست، چه برسد به حالا که بیاطلاع و بدون هماهنگی قبلی برای دیدن یک رئیس کل. آخ، نه! داشت یادم میرفت دیدن معاون وزیر میرفتیم.»
و اینکه: «ما چقدر ادعا داریم!»
شما را نمی دانم؛ اما خودم چه بسا جلساتی را به یاد دارم که با مدیران و مسئولان هماهنگ شده بودیم. سر موعد به بهانۀ دیدارها و جلسات مهمتر، بیارسال یا با ارسال پیامی مختصر آن هم از طریق دفتردار محترمشان در جلسه حاضر نشده بودند. اگر در جریان امور باشید حتماً به من حق خواهید داد اگر پیامهای خلاصه شدۀ آشنایی مثل: «آنها جلسۀشان را برگزار کنند!… مشروح جلسه را بنویسند!… و دیدار مهمتری پیش آمد!…و…» را به یادتان بیاورم.
دوستمان ذکر خیر آقای قیطاسی را که میشود مدیر دفتر معاون وزیر، زیاد کرده بود، بنابراین به نظرم آمد پخته تر از آن است که با دیدن ما و تراریوم ناقابلمان، غیراز لبخند خوشآمدگویی گرم و محترمانه چیز دیگری در چهرهاش بشود خواند. اگر هم بود حق داشت خب، دفتر نبود که گلستانی از گلهای غولپیکر نایاب بود.
باز خیلی محترمانه اشاره کرد به اتاق انتظار: «حاجآقا سر نمازند. بعد هم مهمانان برونسازمانی دارند. لطفاً اگر شد در حد سلام و احوالپرسی باشد!»
«مهمان برونسازمانی دارند» را که شنیدم، دیگر فاتحۀ دیدارمان را خواندم. این را دریافته بودم که هرچه باشد نگه داشتن وجهه، کسب جایگاه برای مسئولان خیلی مهمتر از دیدن کارمند معمولی درونسازمانی است. علیالخصوص در این عصر که شوی برونسازمانی رواج یافته و مد برتر مسئولان شده است. به خودم گفتم: «بابا بفهم، معاون وزیر است! رئیس کل است! کارهای مهمتری دارد. بیکار که نیست وقتش را برای تو که نه پُستی داری، نه حرفی داری و نه حدیثی، تلف کند!»
چشم و ابروی سیما با شانههایش بالا پرید و پرسید: «کاری نداری؟»
منظورش را گرفتم. اثر استامینوفن پریده بود و من کاری نداشتم. حس کنجکاوی بود یا نیاز یک نویسنده به تجربه زیستهای از سرویس سه ونیم میلیاردی و شاید برای اثبات یا رد ادعای مشاور رسانهای احمدینژاد هم که شده، رفتیم. دوستان هم بیرغبت نبودند. روشوییها کفایت میکرد که سلیقۀ به کار رفته را نپسندم. گفتم: «همین! خب یه مشورتی میکرد این رفیقمون. سرش که کلاه رفته!»
من که امید دیدار را از دست داده بودم. آرم خوشرنگ گمرک ایران با زیرنویس دفتر ریاست کل، داخل نعلبکیهای چایی که آبدارچی خوشهیبت رئیس کل آورد، توجهم را جلب کرد. گفتم: «بذارید حداقل از این عکس بگیرم! سندم باشه! پُزشو بدم که منم به عمرم چایی رئیسکلی خوردهام.»
سیما و دوستمان خندیدند. شیرینی قند چایی هنوز تلخی ناامیدی را از گلویم نشُسته بود که آقای قیطاسی اشاره کرد:
– بفرمایید!
وارد اتاق معاون وزیر شدیم. وسط اتاق ایستاده بود. ما به تصور مدیران آن طرفی که حتی به صورت کارمند نگاه هم نمیکنند، مبادا وقت باارزششان گرفته شود یا مدیران بیشفعال اینطرفی که در را به روی کارمند میبندند. دست بهسینه گفتیم: «زیاد مزاحم نمیشویم. مهمان هم دارید. فقط لحظهای برای سلام و عرض تبریک آمدهایم.»
علیرغم میل من یکی، خواستیم که برگردیم؛ اما نه. او برخلاف تصور ما، متواضعانه با روی گشاده و به احترام تا وسط اتاق بزرگ ریاست کلی آمده بود. آخ! مثل پدری مهربان سمت میز وسط اتاق اشاره کرد و گفت: «نه، بفرمایید! خوش آمدید. چه مهمانهایی عزیزتر از شما که از راه دور آمدهاید!»
من اهلش نیستم. این را مدتهاست که میدانم. فقط ژست بزرگسالی گرفتم. کودک درونم پشت میانسالیام را خواباند. دلم تنگ شد و بیشتر خجالتم، وقتی چند بوتۀ ضعیف فیتونیای داخل تراریوم کوچکمان را با انواع لاکی بامبو، فیلودندرونها و یوکای کمیاب و قیمتی که رجال مالی و اقتصادی مشهور شهر خودمان که البته من هیچوقت سعادت دیدارشان را نداشتم، مقایسه کردم.
تراریوم کوچک را روی میز وسط اتاق گذاشتم، با این زمزمۀ درونی که: «یادم باشد من اگر رئیسجمهور هم بشوم، برایم فرقی نکند. حتی یک شاخه گل کافی است که ارادت طرف را بفهمم.»
– بهبه، چقدر قشنگه!
وای! درست بود. این را از معاون وزیر میشنیدم.
شاخکهایم تیز شد. توجه کردم که بیعجله، دور میز با ما نشست. با نکتهسنجی خاصی کارآمدی و پشتکار زنها را تأیید و یادآوری کرد. چاییاش را در آرامشی متین با ما نوشید. من خستگی راه از تنم رفت و خیالم راحت شد از بابت این رئیسکل لایقی که سر جایش و الحق درست نشسته بود. مُهر تأیید زدم بر هر آنچه که در مورد حقشناسی، تواضع، مهربانی، تدبیر، اقتدار، دلسوزی و مسئولیتپذیری او شنیده بودم. درست آمدنم را آهسته به خودم تبریک گفتم و بعد بلندتر و به بیانی کاملاً غیررسمی گفتم: «آقای فرود عسگری! به نیابت از همۀ کارمندای گمرک اومدیم که بگیم همۀ ما شما رو دوست داریم.»
صمیمانه اجازه گرفتم و از روی گشادهاش تصویرکشیدم تا نگه دارم به یادگار در ردیف چهرۀ مسئولان مؤمن و خاکی. حالا که دیگر شکم برطرف شده بود، ته دلم گفتم: «خدا کند تا آخر با همین خصوصیات بماند!»
و شاعرانه دعا کردم: «باشد که افزون گردد از این مردان در سرزمینم!»
و پای سفرنامهام نوشتم: «من رئیس کل دیدهام، آن هم از نوع معاون وزیرش!»
صدیقه حسنزاده