مادری در طول تاریخ، یکی از بنیادیترین نقشهایی بوده که به زنان نسبت داده شده است. ناباروری برای زنان نوعی نقص تلقی میشد و ارزش زن تا حد زیادی در توانایی او برای بارداری و فرزندآوری تعریف میگردید. برای قرنها، وظیفۀ مادر تنها در «زنده نگه داشتن» کودک خلاصه میشد. در خانوادههای ثروتمند، این دایه و پرستار بودند که از کودک مراقبت میکردند و مادر بیشتر نقشی نظارتی داشت؛ در طبقات پایینتر نیز نگهداری از نوزاد معمولاً به فرزندان بزرگتر یا سالمندان سپرده میشد و تنبیه بدنی امری روزمره و پذیرفته شده بود. دوران کودکی کوتاه بود؛ دختران در ده یا دوازدهسالگی بزرگسال محسوب میشدند و اغلب به ازدواج واداشته میشدند.
در دوران پیشامدرن، شمار بالای زایمانها و مرگومیر کودکان از یک سو و نبود امکانات درمانی و دانش بهداشتی از سوی دیگر، بر نقش مادر فشار دوچندانی وارد میکرد. درمان بیماریها با دعا، طلسم یا نسخههای خانگی همراه بود. با گسترش مدرنیته و افزایش آگاهی عمومی، جنبشهای زنان در غرب و ایران شکل گرفتند. زنان خواستار تحصیل، حق کار و حضور اجتماعی شدند؛ هرچند در ایران این مطالبات بیشتر در قالب آموزش دختران نمود پیدا کرد. با وجود این، همچنان زن پیش از هر چیز «مادر» بود و ارزش او در تواناییاش برای تربیت فرزند تعریف میشد.
در این دوره، حتی آموزش زنان نیز با توجیه «مادر بهتر بودن» صورت میگرفت: زن باسواد، مادری آگاهتر و کارآمدتر است و میتواند فرزندانی «مفید» برای جامعه پرورش دهد. این نگاه ظاهراً پیشرو، در حقیقت نقش مادری را به ابزاری برای تثبیت جایگاه سنتی زنان بدل میکرد. زن تحصیلکرده قرار بود مادر و همسر بهتری باشد، نه انسان مستقلی با حق انتخابی برابر.
تا نیمۀ قرن بیستم، نگاه غالب در علوم اجتماعی نیز مادری را امری طبیعی و غیرقابل پرسش میدانست. در کتابهای جامعهشناسی، مادری موضوعی بدیهی به شمار میرفت، نه پدیدهای قابل نقد و بررسی. نقش پدر در تربیت کودک تقریباً نادیده گرفته میشد و الگوی خانواده ایدهآل همان زن خانهدار و مرد نانآور بود. زنانی که خارج از خانه کار میکردند، اغلب به بیتوجهی به فرزندان یا بیعاطفگی متهم میشدند.
در چنین فضایی، مفهوم «مادر ایدهآل» شکل گرفت. رسانهها و متخصصان تربیتی این باور را گسترش دادند که اگر کودکی دچار مشکل است، مقصر مادر است. مسئولیت همهچیز—از سلامت روان کودک تا موفقیت تحصیلی او—بر دوش مادر گذاشته شد. مادری از یک نقش طبیعی، به شغلی تماموقت و پُرفشار تبدیل شد؛ شغلی مقدس، اما سرشار از قضاوت و کنترل اجتماعی.
از دهۀ ۱۹۶۰ و با ظهور موج دوم فمینیسم، نگاه تازهای به مادری مطرح شد. فمینیستها این پرسش را پیش کشیدند که آیا مادری واقعاً امری طبیعی و غریزی است، یا نقش و انتظاری اجتماعی که در طول تاریخ بر زنان تحمیل شده است؟ آنان نشان دادند که مادری بخشی از سازوکار قدرت است که زنان را به حوزه خانه محدود و هویتشان را وابسته به نیازهای خانواده تعریف میکند.
در این نگاه جدید، مادری دیگر فقط «وظیفه زیستی» نیست؛ تجربهای پیچیده، چندلایه و وابسته به شرایط اقتصادی، فرهنگی و سیاسی است. مادری میتواند سرچشمۀ عشق و معنا باشد، اما زمانی که تنها به عنوان نقش طبیعی زنان تعریف شود، به ابزاری برای بازتولید نابرابری تبدیل میگردد.
در ایران نیز ردپای این نگاه سنتی همچنان پررنگ است. در گفتمان رسمی، «مادر خوب» زنی است که چند فرزند دارد و خانهداری را بر هر نقش دیگری مقدم میداند. حتی امروز، داشتن فرزندان بیشتر فضیلت زنانه و نوعی فداکاری تلقی میشود. در چنین فضایی، زنان شاغل یا بیفرزند همواره در برابر قضاوتهای فرهنگی قرار دارند.
بازاندیشی در مادری، نه انکار عشق مادرانه است و نه نفی تجربۀ عاطفی آن؛ بلکه تلاشی است برای شناخت فشارهای اجتماعیای که این نقش را به چارچوبهای سخت و ازپیشتعیینشده محدود کردهاند. فمینیسم کوشیده است مادری را از «وظیفه» به «انتخاب» تبدیل کند—انتخابی آگاهانه، آزاد و مبتنی بر خواست فردی زن، نه الزام یا انتظاری اجتماعی.
بررسی نظریههای گوناگون درباره مادری نشان میدهد که چگونه این مفهوم از «نقش طبیعی» به «پدیدۀ اجتماعی» تبدیل شد؛ پدیدهای که باید دربارهاش اندیشید، آن را به چالش کشید و گاه دوباره تعریف کرد.
به قلم: شهلا اعزازی
