ناجیِ ندیده‌ام، دوستت دارم

اهدای عضو زیباترین روایتی است که با به‌ پایان‌ آمدن دفتر زندگی فرد، حکایتش همچنان باقی است.
ناجیِ ندیده‌ام، دوستت دارم
زهرا دختربچه‌ای بود که با چشم‌های درشت سبزرنگ شیرین‌زبانی‌هایش دل بابا را برده بود. مامان هر روز قربان‌صدقه دخترش می‌رفت و بابا می‌خواست دنیا را به‌پای دخترش بریزد.در روستای «اسپیران عتیق» صدای بازی‌های کودکانه زهرای سه‌ساله با دختربچه‌های روستا نغمه زندگی بود برای پدر و مادرش.
 
روزها گذشت و دختر کوچولوی قصه ما در سه‌سالگی در میان شوروشوق کودکانه خود بدنش سست و بی‌حال شد. هر روز حالش به هم می‌خورد. پدر و مادرش به هر دری زدند تا دختر نازشان هر چه زودتر خوب شود.پیش پزشکان زیادی رفتند. بعد از انجام آزمایش‌های مختلف تشخیص پزشکان بیماری زردی و به دنبال آن کم‌خونی بود.پدر زهرا مستأصل و درمانده دختر سه‌ساله را در بغل گرفته و رو به دکتر می‌گوید «آقای دکتر دخترم وقتی به دنیا آمد سالم بود و هیچ ناراحتی نداشت. این بیماری زردی چیه آن هم در سه‌سالگی؟»دکتر بیشتر توضیح می‌دهد منظور از این نوع زردی، بیماری “هپاتیت اتوایمیون” است که یک نوع بیماری خودایمنی است. در این بیماری سیستم ایمنی بیمار به سلول‌های سالم و طبیعی کبد حمله می‌کند. ممکن است علت آن به‌هم‌خوردن تعادل سیستم ایمنی بدن فرد باشد.
 

شاگرد اول کلاس

دکتر حالا چکار باید بکنم؟ برایش دارو می‌نویسم امیدوارم با دارو این مشکل برطرف شود. پدر و مادر زهرا امیدوارانه به روستا برمی‌گردند و زهرای سه‌ساله داروی تجویزی پزشک را مصرف می‌کند. دوباره حالش خوب می‌شود. زهرا می‌خندد و خانه با صدای کودکانه‌اش شور زندگی می‌گیرد.بابا و مامان بیشتر از قبل مراقبش هستند. داروهایش را به وقتش می‌خورد و سرحال است. زهرا قد می‌کشد به مدرسه می‌رود. کلاس اول، دوم و سوم را می‌خواند و شاگرداول کلاس می‌شود.بابای زهرا به درس‌خواندن دخترش می‌بالد و لابه‌لای حرف‌هایش مدام می‌گوید “زهرای من دختر خیلی خوبی است درس‌هایش را خوب می‌خواند همیشه شاگرد اول کلاس است”.
 
زهرا برایم چای و میوه می‌آورد و کنارم می‌نشیند. تعارف می‌کند میوه پوست بگیرم.چشم‌هایم در نگاه سبزرنگ زهرا گره می‌خورد. برایش آرزو می‌کنم همیشه حال دلش و جسمش خوب باشد. بیماری زهرا در سه‌سالگی متوقف نمی‌شود. بلکه در سن ۱۰ سالگی دوباره زهرا از حال می‌رود.اولین روزهای دی‌ماه سال ۱۴۰۳ روزهای خوبی نبودند. یک روز وقتی زهرا از مدرسه به خانه آمد متوجه شد تمام بدنش جوش زده و لکه‌های پوستی روی بدنش از یک بیماری جدید خبر می‌داد. بدنش سست شده، سرش گیج می‌رود. حالش به هم می‌خورد و نمی‌تواند تعادل خود را حفظ کند.دوباره زهرا روی دست‌های پدر از این پزشک به آن پزشک می روند. ابتدا پزشکان می‌گویند چیز مهمی نیست. دخترت کاملاً سالم است. پدر با تشخیص پزشکان دخترش را به خانه می‌آورد به امید اینکه دوباره حالش بهتر می‌شود. ولی هر روز بدتر از دیروز می‌شود و یک هفته می‌گذرد.
 

حال کبد دخترت خوب نیست

پدر زهرا که اولین روزهای دی‌ماه سال قبل را روایت می‌کند انگار تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش را بر زبان می‌آورد با ناراحتی عمیقی از آن روزها نام می‌برد “دیدم دخترم دارد از دستم می‌رود یک هفته تمام دخترم را پیش پزشکان مختلف بردم.آزمایش‌های متعدد انجام شد. یکی از دکترها گفت بیماری قبلی زهرا که نوع خاصی از هپاتیت بود به سیروز کبدی تبدیل شده و حال کبد دخترت اصلاً خوب نیست”.شنیدن این حرف از زبان دکتر برای بابای زهرا کافی بود تا خیال کند دیگر دنیا برایش تیره‌وتار شده است. علت شدیدتر شدن حال دخترش را می‌پرسم “دخترم وقتی در سه‌سالگی مریض شد به مدت سه، چهار سال داروی تجویزی پزشک را خورد ولی بعد از آن چون دارو تلخ بود و دخترم از خوردن داروی تلخ خسته شده بود دیگر دارو نخورد. تقریباً دو سال بعد از قطع دارو دوباره مریض شد. این بار دکترها گفتند بیماری هپاتیت به سیروز کبدی تبدیل شده است.زهرای ۱۰ساله یک هفته در بیمارستان کودکان بستری می‌شود ولی حالش تعریفی ندارد. به تشخیص پزشک به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل می‌شود.
 

سخت‌ترین روزهای زندگی

حرف‌های آقای حسین اکبری بابای زهرا که به اینجا می‌رسد خانم فاطمه صدیق مادر زهرا هم به جمع ما اضافه می‌شود و صحبت‌های همسرش را از آن جایی که دخترش در بیمارستان بستری بود ادامه می‌دهد.آن یک ماه دردناک‌ترین روزهای زندگی ما بود روزهای خوبی نداشتیم، تپش قلب من خیلی زیاد شده بود، ناراحتی اعصاب گرفته بودم، فراموش‌کار شده بودم، استرس و اضطراب شدیدی داشتم. حال زهرا به‌قدری وخیم بود که بدنش ورم‌کرده بود، این بیماری به مغزش آسیب‌زده بود. از شدت درد خودش را به درودیوار می‌کوبید. دخترم بیهوش بود و چیزی نمی‌فهمید و طبق حرف‌های دکتر کم‌کم اعضای بدنش از کار می‌افتاد. دکتر بعد از بررسی آزمایش‌های تخصصی گفت دخترتان فقط پنج ساعت دیگر با این وضعیت می‌تواند دوام بیاورد فقط منتظر معجزه خدا بودیم تا دخترم را به من برگرداند.
ناجی ندیده ام دوستت دارم

کبدم را به دخترم پیوند بزنید

به دکتر التماس می‌کردم برای خوب شدن دخترم هر کاری لازمه انجام بدید. دکتر گفت فقط پیوند کبد می‌تواند جان زهرا را نجات بدهد.من درخواست کردم کبدم را به دخترم پیوند بزنند آزمایش‌های اولیه انجام شد دکتر بعد از دیدن آزمایش‌ها گفت کبد شما کبد چرب گرید دو است و نمی‌شود پیوند کبد شود. باید کبد سالم باشد تا بتوانیم پیوند بزنیم.

خدا معجزه کرد

چشم‌های مادر زهرا به اشک می‌نشیند و لابه‌لای گریه‌های مادرانه‌اش از یک معجزه حرف می‌زند معجزه‌ای که دخترش را به او برمی‌گرداند.دخترش زهرا همچنان آرام کنارم نشسته و با دیدن اشک‌های مادر سعی می‌کند مادر مهربانش را دلداری دهد تا کمی صبوری کند.مادر راوی یک معجزه می‌شود “حالا که کاری از دست دکترها برنمی‌آمد به خدا التماس می‌کردم خودش یک راهی نشان دهد. دکترها گفتند به همکاران در شهرهای مختلف درخواست زده‌ایم اگر خانواده‌ای به اهدای عضو عزیزی که دچار مرگ‌مغزی‌شده رضایت داده هر چه سریع‌تر کبد آن فرد را به تبریز انتقال دهند.”
 
مادر زهرا اشک شوق می‌ریزد و دست‌های دخترش را محکم در دستش گرفته.با دلی پر از ایمان و سرشار از عشق به خدا ادامه می‌دهد “قربان خدا برم، کلی نذرونیاز کردم. به امام رضا (ع) قسم دادم دخترم را دوباره به من برگرداند. دو ساعت گذشته بود و حال زهرای من رفته‌رفته بدتر می‌شد.خدا معجزه‌اش را به ما نشان داد. یکی از دکترها خبر آورد در شهر رشت یک خانواده به اهدای عضو دختر ۱۸ساله خود که مرگ‌مغزی‌شده بود رضایت داده‌اند و کبد این دختر به تبریز منتقل می‌شود تا به دخترتان پیوند زده شود. شنیدن این حرف کافی بود تا سجده شکر کنم و خدا را بابت نعمت جدیدش شکرگزار بوده و همیشه برای شادی روح آن دختر جوان دعاگو باشم.
 
روز ۱۶ بهمن سال گذشته دخترم را به اتاق عمل بردند و عمل پیوند کبد انجام شد.حالا دخترم دوباره می‌تواند با چشم‌های زیبایش، زیبایی‌های دنیا را ببیند و این جز معجزه خدا چه اسمی می‌تواند داشته باشد.حالا زهرا اشک‌های مادر را پاک می‌کند و به رویم لبخند می‌زد.
 

مروج فرهنگ اهدای عضو

زهرا و خانواده‌اش آن طور که می‌گویند در مورد اهدای عضو اطلاعاتی نداشتند ولی حالا که زهرا با پیوند عضو دوباره می‌تواند زندگی جدیدی را تجربه کند پدر و مادرش تصمیم گرفته‌اند مروج فرهنگ اهدای عضو باشند. پدر زهرا با چشمان پرامیدش و دلی روشن  می‌گوید “خدا ما را خیلی دوست داشت که صدایمان را شنید و به التماس‌هایمان زودتر جواب داد.”
ناجی ندیده ام دوستت دارم

ناجی ندیده‌ام دوستت دارم

زهرا حرف‌های بابا و مامانش را به‌دقت گوش می‌دهد. از اینکه حالش خوب شده لبخند می‌زند. پدر دستی به سر دخترش می‌کشد. عاشقانه همدیگر را نگاه می‌کنند.با چشم‌هایشان می‌گویند که چقدر یکدیگر را دوست دارند.رو به زهرا کرده و می‌پرسم اگر یک روز پدر و مادر آن دختر ۱۸ساله را ببینی چی دوستداری بهشون بگی؟ کمی مکث می‌کند “می‌گویم شما باعث شدید من دوباره سرحال شده و حالم خوب شود و  پدر و مادرم بخندند. زندگی‌ام را مدیون شما هستم.” به دختر ۱۸ساله این خانواده چی می گی؟ ناجی ندیده‌ام، دوستت دارم.زهرا دوست داری درس خواندی چکاره شوی؟ دلم می‌خواهد خیلی خوب درس بخوانم و دکتر جراح بشوم و به افرادی که فقیر هستند و پول ندارند کمک کنم. دوست دارم جراح خانواده‌های فقیر شوم. در مورد اهدای عضو اطلاعات داشتی؟ نه ما هیچ اطلاعاتی نداشتیم ولی حالا بابا و مامانم تصمیم گرفتند اهدای عضو را برای همه تبلیغ کنند. منم از بابام می‌پرسم تا به من هم توضیح دهد.

ثمره شیرین یک تصمیم

زهرا یک نمونه است از خیل بیماران چشم‌انتظاری که با اهدای عضو یک خانواده دوباره به زندگی لبخند می‌زند. لبخندی که از عمق جان بر لب زهرا می‌نشیند  ثمره شیرین یک تصمیم است. تصمیم برای بخشش یا بی‌تفاوتی و خانواده آن دختر ۱۸ساله که خانواده زهرا حتی اسم آن را نمی‌دانند، بخشش را انتخاب کردند تا یادش برای همیشه در دل آنها زنده و جاوید بوده و نامش ورد زبانشان باشد.
گزارش از: معصومه درخشان
در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=12321

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: