نقاشی می‌خواست چه بگوید؟

سپیدارهای بلند نزدیک صبح رنگ خاکستری گونه‌تری داشتند و گاه تنه‌ها آبی نرمی می‌نمود. صدای خش خش برگ‌ها تا کنار درب آتلیه موسیقی‌ای بود که متوجه‌ام می‌کرد...
نقاشی می‌خواست چه بگوید؟

سپیدارهای بلند نزدیک صبح رنگ خاکستری گونه‌تری داشتند و گاه تنه‌ها آبی نرمی می‌نمود. صدای خش خش برگ‌ها تا کنار درب آتلیه موسیقی‌ای بود که متوجه‌ام می‌کرد. درب کارگاه را باز کردم. صدای چوب‌های سطح زمین چه لذتبخش بود.
نشستم.
اندیشه کردم
من در فلسفه خود تنیده افکارم همچنان به نقاشی اندیشه می‌کردم. تا کجا می‌خواست مرا ببرد؟ آن وسوسه پنهانی که هر کس را در خود گم می‌کند که کیستی؟
و روزهایی که بی خود بودن تجربه می‌شد تا لایتناهی… نقاشی می‌توانست پاسخگوی آن پیدایش من هر کس باشد. شاید گاهی نقاشی تو را گم می‌کرد بسیار و بعد آن گم شدن زیباتر از هر پیدا شدنی بود

روزهایی در اعماق این سراسیمگی دچار کننده زندگی به جای هر کسی خود را گذاشتم. چه بی‌قراری حاکم بود بر مردم و آن دهشت نیافتن و ندانستن که چه می‌خواهند؟
دوباره برگشتم به خویش. راه حل را می‌جستم. رنگ‌ها می‌توانستد مرا یاری کنند.
کمی رنگ از چند روز مانده روی شیشه بود؛ کمی زرد لیمویی با قهوه‌ای و مقدار زیادی سفید و سبز گرم
قرمز هم بود و مقداری خاکستری رنگی که از ترکیب رنگ‌های دیگر روی شیشه مانده بود.
آرامشی عجیب حاکم بود و گاهی زوزه باد خودنمایی می‌کرد.
نمی‌توانستم راه حل بی قراری مردمان را در این ببینم که بایست نقاشی بکشند.
قلمویی را که داخل نفت بود برداشتم و با پارچه پاک کردم. پارچه کتان بومی روی سه پایه بود.
به خود گفتم تصور کن تو از نقاشی هیچ نمی‌دانی. حال می‌خواهی با همین اندک رنگ‌ها کار کنی. حال تو همان زن یا مرد فریفته زندگی امروزی که هوش مصنوعی هم یک رشته از اختیارات و خلاقیت‌ها را به دست خواهد گرفت یا شاید بگوییم اختیاراتت را.
و تو همان فرد مجبور به تقلید مصرف گرایی و غرق شده در فکر آینده و مایوس شده از گذشته‌ات هستی. لحظه‌ای تامل کردم. واقعا بشر امروزی چه لحظات سختی دارد؛ به دور از معنویت و گیاهخواری و پروانگی کردن.
لحظه‌ای دلم مالش رفت و نخواستم تا خودم را بجای همه بگذارم، اما ناگزیر من هم یکی از آنها بودم، اما من تکیه گاهی چون نقاشی را داشتم.
با قلم همچون کسی که هیچ از نقاشی نمی‌داند شروع به کار کردم. دیوانه وار تمرکزم بر کار بود. آن سکون و سکوت ذهن چه اشراقی داشت، به دور از بازار پر هیاهوی زندگی امروزی.

متوجه شدم اگر خودم را همچون کسی که هیچ از هنر نمی‌داند روی کار متمرکز کنم همه چیز می‌دانم، همچون معبود و همان اصل ما که همه آگاهی است.
ساعاتی گذشت …
و من بی صدا همچون پرنده‌ای بودم از قفس آزاد شده؛ قفسی که صفحات مد و آرایش برای زنان و مردان ساخته‌اند؛ قفسی که فقط بی‌قراری داشتن و خریدن و فریبکاری آموزش داده است و انسان امروزی بی آنکه اندیشه کند این متد را پیروی می‌کند و در داخل قفسی کوچک‌تر در آن قفس بزرگ قرار می‌گیرد. چون روح در زندان تن است و ذهن هم در زندانی کوچک‌تر.
از روی صندلی کار بلند شدم؛ رنگ‌ها چه بوی رمزآلود قدرتمندی داشتند.
نزدیک پنجره آتلیه رفتم. چند سار روی درخت رو به خورشید نشسته بودند.
آری هنر راه حل بود. نقاشی می‌تواند حتی در کمترین دانستگی نقاش بر مهارت، او را از قفس‌های در هم تنیده این روزها رهایی بخشد.

به قلم: بیتا نقش ذوالفقار
پیام آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=11615

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: