پاییز و پروانه‌ها

از همان کودکی دوست داشت آموزگار شود. می‌خواست چراغ راه هم‌مسیرهای نابینایش باشد. زمانی که خودش دانش‌آموز بود، او را که تنها دختر نابینای ده بود، در مدرسه‌ی کم‌امکانات روستا نمی‌پذیرفتند. اهالی ده، دختران را بدقدم می‌دانستند و معتقد بودند دختری که نابیناست، نگون‌بخت و تاریک است. این‌گونه بود که هیچ‌وقت هم‌بازی و رفیقی جز عروسک‌هایش نداشت.

لبخندش بوی انار می‌داد. گویی ستاره‌ها برق چشمانشان را به او وام داده بودند.

امسال پاییز، مهربان‌تر از راه رسیده بود و نوید وصال می‌داد؛ وصال با آرزوی دیرینه‌اش.

از همان کودکی دوست داشت آموزگار شود. می‌خواست چراغ راه هم‌مسیرهای نابینایش باشد. زمانی که خودش دانش‌آموز بود، او را که تنها دختر نابینای ده بود، در مدرسه‌ی کم‌امکانات روستا نمی‌پذیرفتند. اهالی ده، دختران را بدقدم می‌دانستند و معتقد بودند دختری که نابیناست، نگون‌بخت و تاریک است. این‌گونه بود که هیچ‌وقت هم‌بازی و رفیقی جز عروسک‌هایش نداشت.

زلال، چابک و باهوش بود. از این‌رو، مادر باوقارش، کودک هشت‌ساله را راهی خوابگاه مدرسه‌ی استثنایی تهران کرد تا حسرت گریبان رویاهایش را نگیرد. دخترک فراغ را به جان خرید، به تنهایی خندید، گریست، قد کشید، به پای دانه‌به‌دانه‌ی آرزوهایش امضا زد و پس از فرسنگ‌ها تلاش خستگی‌ناپذیر، امسال می‌خواست به‌عنوان آموزگار دانش‌آموزان نابینا راهی مدرسه شود.

ذوقی سبزرنگ صورتش را قاب کرده بود. قلبش مملو از مهر می‌تپید. صبح، با نشاطی بی‌انتها، کوله‌پشتی‌اش را از مهر پر کرد و با تاکسی راهی مدرسه شد. لبخند از منحنی لبانش روی مقنعه‌ی مشکیش پهن شده بود. تاکسی جلوی مدرسه توقف کرد. با اشتیاقی بی‌تکرار کرایه را حساب کرد و هم‌قدم با دوست دیرینه‌اش، عصای سفیدِ مهربان، به سمت مدرسه گام برداشت. پروانه‌ها در حوالی قلبش می‌رقصیدند و دخترک لبریز بود از شوق و آفتاب و زندگی. هر قدمی که جلوتر می‌رفت، بوسه‌ای نثار پاییز وفادار می‌کرد و رویایی از جنس نور می‌بافت.

ناگهان آسمان ترک برداشت؛ انارها تلخ شدند؛ عصای سفید مبهوت ماند و با کوله‌باری از رویا، در گودال عمیقی که جلوی در مدرسه کنده بودند، فرود آمد.

پاییز دیگر بوی مهر نمی‌داد. حیران و بی‌پناه، خودش را از درون گودال بیرون کشید. گویی نمی‌دانست از کدام سمت به مسیر مدرسه و آرزوهایش پیش برود. کوله‌پشتی‌اش پاره شده بود و رویاهایی که با مهر بافته بود، از کناره‌های پاره‌ی کوله‌پشتی چکه می‌کرد.

پروانه‌ها عبوس و بی‌حوصله کف پیاده‌رو به خواب رفته بودند. پاییز بوی خزان می‌داد و کنار در مدرسه ایستاده بود. بغضی تاریک و شگرف، گریبان ذوق سبزش را گرفته بود.

 

آنیتا سرتیبی

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=13308

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: