“مامان جان سلام، خوبی، من کارم در شرکت تموم شده میرم یک قطعهای برای ماشینم بخرم بعد برم خونه. باشیوا دولانیم مامان کاری با من نداری؟ سلام پسرم، خسته نباشی، دستت درد نکنه پسرم به خدا سپردمت”. این آخرین مکالمه یک مادر با پسر عزیزش است. آن هم ۱۰ دقیقه قبل از اینکه پسرش آسمانی شود.
قدمت سر چشم
مادر است دیگر دلش به بچههایش بند است. بچهاش هر چقدر هم بزرگ شده باشد باز هم در نزد این مادر بچه است و امان از آن روزی که خاری به پای بچهاش برود. مادر آقا اسماعیل هم یکی از آن مادران است که زیر آسمان این شهر زندگی میکند و دلش به پسر عزیزش بند بود. وقتی با خانم معصومه میرزامحمدی مادر آقا اسماعیل تماس میگیرم تا در یک دیدار حضوری از پسرش برایم تعریف کرده و بگوید بعد از آن تماس تلفنی چطور پسرش آسمانی شد، ولی با رفتن او چند بیمار چشمانتظار، زندگی دوباره را هدیه گرفتند، پشت تلفن صدایش میلرزد و محزون میشود و با همان صدای گرفته میگوید” دخترم قدمت سرچشم خانه خودت است منتظرت هستم”.
در یک عصر بهاری در میدان ستارخان به دیدارش میروم. خواهر و برادر آقا اسماعیل هم کنار مادر هستند. احوالپرسی میکنیم. مادر بیصدا و آرام نشسته است. مادرها همه اینطوری هستند. آرام و صبور. با دلی که از عشق به فرزندانش لبریز است. مادر قربانصدقه پسرش میرود “هنوز هم رفتنش را باور ندارم. دیگر هر روز به من زنگ نمیزند تا بگوید مادر چیزی لازم داری بخرم بیاورم.”
مادر قاب عکس اسماعیل را در دست گرفته و به آن خیره شده: “پسرم ۴۲ سالش بود با اینکه دو دختر ۱۲ و ۴ ساله دارد ولی باز هم در نظر من بچه است و هر وقت که مرا مامان صدا میزد با همان شیرینزبانیهای کودکی دلم را میبرد، ولی آن تصادف پسرم را از من گرفت و برای همیشه داغش در دلم میماند.”
همه حرفهای مادر حس غم دارد و فضای خانه غمگین است. آقا اسماعیل تکنسین شرکت “پمپ و توربین”بود. شامگاه ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ در میدان قونقا تصادف با اتوبوس شرکت واحد اتوبوسرانی دنیایش را عوض کرد.
آقای علی پور قربان برادر اسماعیل تصادف برادرش را این گونه روایت میکند: من و برادرم اسماعیل هر دو در شرکت “پمپ و توربین” کار میکردیم. آن روز با هم از شرکت بیرون آمدیم. هر دو در شهر سهند ساکن هستیم. برادرم گفت؛ من میروم قطعهای برای ماشینم بخرم. از همدیگر خداحافظی کردیم و من به سهند رفتم. وقتی به خانه رسیدم چند دقیقه بعد همکارم زنگ زد که اسماعیل تصادف کرده. پرسیدم چطوری متوجه شدی همین نیم ساعت پیش من و اسماعیل باهم بودیم. همکارم گفت به اسماعیل زنگزده بودم یکی از کارکنان بیمارستان تلفنش را جواب داد و گفت این شخص تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده به خانوادهاش اطلاع دهید.
خبر تلخ بود ، ما امیدوار
به برادرم ابراهیم زنگ زدم تا هرچه زودتر خودش را به بیمارستان برساند. من هم دوباره از سهند حرکت کرده و به بیمارستان محلاتی آمدم. برادرم ابراهیم کنار اسماعیل در اورژانس بودند.اسماعیل را به اتاق عمل بردند. دکتر نوار مغزی گرفته بود. معلوم شد خونریزی داخلی کرده. دکتر خونریزی را تخلیه کرد.بعد از اینکه اسماعیل را از اتاق عمل آوردند دکتر گفت شدت و ضربهای که در اثر تصادف به سرش وارد شده خیلی شدید بود و منجر به مرگمغزیشده است. متأسفانه کاری از دست ما ساخته نیست.شنیدن خبر مرگ مغزی برادرم خیلی تلخ و ناراحتکننده بود ولی ما هنوز امیدوار بودیم به اینکه برادرم دوباره چشمهایش را باز میکند. من و برادرم ابراهیم هر لحظه در بیمارستان و کنار برادرم اسماعیل بودیم. با دکترها صحبت میکردیم تا هر کاری لازم است انجام دهیم تا سطح هوشیاری اسماعیل بهتر شود ولی کاری از دست هیچکس ساخته نبود.
در سه، چهار روزی که برادرم در بیمارستان بستری بود دکتر موضوع اهدای عضو را مطرح کرد “اگر دلتان راضی باشد میتوانید اهدای عضو کنید.” برای اطمینان قلبی بیشتر یکی از پزشکان بیمارستان امام رضا(ع) هم به بیمارستان محلاتی آمد و پرونده پزشکی را مرور کرد و برادرم را از نزدیک دید. او هم مرگ مغزی را تأیید کرد.
خانواده آقا اسماعیل اصلاً در شرایط روحی خوبی نیستند. علی آقا بعد از شنیدن حرفهای پزشکان انگار که مسئولیت بزرگی برعهدهاش گذاشته باشند تلاش خود را میکند تا موضوع اهدای عضو را با مادر،برادر، خواهر، همسر و فرزندان برادرش مطرح کند ” برادرم علائم حیاتی خیلی پائینی دارد و به کمک دستگاهها نفس میکشد.اگر راضی باشید از طریق اهدای عضوِ اسماعیل جان چند نفر را نجات دهیم. لطفاً برای اینکه زمان را از دست ندهیم و برای پیوند اعضا دیر نشود و چند بیمار به زندگی برگردند و لبخند بزنند با اهدای عضو موافقت کنید”.
چون خانواده او قبلاً در مورد اهدای عضو آگاهی و اطلاع داشته و آقا اسماعیل هم یک و نیمسال قبل با همکارانش در شرکت کارت اهدای عضو گرفته بود و در میان همکاران از این کار حسنه صحبت میکرد همگی رضایت خود را به اهدای عضو اعلام کردند.
مطمئنید پسرم دیگر زنده نمیماند
ولی امان از دل مادر هنوز نمیتوانست بپذیرد که نوردیده او دیگر چشمهایش را باز نمیکند دیگر او را مامان صدا نمیزند. دیگر نمیگوید مامان چیزی لازم داری بخرم بیارم. دیگر از شرکت که بیرون میآید به او زنگ نمیزند مامان من کارم تموم شده دارم میرم خانه. مادر این زمزمهها را با خود تکرار میکند. صدایش میلرزد و من به چشمهایم التماس میکنم قطره اشکی نیفتد. مادر که بغض میکند راه آمدن واژهها را سد میکند. دقایقی سکوت و سکوت فضای خانه را پر میکند. تلاش برای راضیکردن مادر سخت است. مادر فقط از دو پسرش علی و ابراهیم مدام میپرسد، «مطمئن هستید اسماعیل من دیگر زنده نمیماند» و آن دو برادر با شرمندگی سرشان را پایین میاندازند، «بله مادر پزشکان میگویند علائم حیاتی برادرم هر دقیقه پایینتر میآید.»
همان پزشکی که از بیمارستان امام رضا (ع) آمده بود او هم با مادر صحبت میکند و دوباره مادر میپرسد” شما هم مطمئن هستی پسرم زنده نمیماند”. دکتر هم بعد از نشاندادن سیتیاسکن و نوار مغزی میگوید” شدت ضربه تصادف خیلی زیاد بود و الان او شرایط زندهماندن را ندارد. با اهدای عضو یاد فرزندت در دل بیمارانی که پیوند عضو میشوند زنده میماند و شما هم آرامش پیدا میکنی. اینطوری یاد و نام پسرت برای همیشه ماندگار میشود. حرفهای دکتر باعث آرامش دل مادر میشود و برگه رضایت اهدای عضو را امضا میکند.
اسماعیل چهار روز در بیمارستان بستری بود و روز پنجم اسفندماه ۱۴۰۳ ساعت هفت صبح به بیمارستان امام رضا( ع) منتقل شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته و کبد و دو کلیه او به بیماران نیازمند پیوند زده میشود. گیرنده کبد آقای ۵۹ ساله اهل اردبیل، کلیه اول خانم ۳۹ ساله و کلیه دوم آقای ۵۰ ساله هر دو اهل تبریز هستند.
علی آقا حرفهایش را از همدلی و محبت همکارانش در محل کار ادامه میدهد: تخصص اصلی برادرم تراشکاری بود ولی تمام کارهای فنی شرکت را انجام میداد. در چهار روزی که برادرم در بیمارستان بستری بود همکاران کنار دستگاهی که برادرم روی آن کار میکرد جمع شده و برای بهبودی حالش دعای توسل میخواندند. عید نوروز امسال هم سفره هفتسین را کنار همان دستگاه چیده بوده و برای شادی روحش دعا میکردند.روز خاکساری و تشییع برادرم مدیرعامل شرکت عزای عمومی اعلام کرد و همه همکاران با قلبی ناراحت و غمگین در مراسم شرکت کردند.
دوباره مادر از دست و دلبازیهای پسرش تعریف میکند. “روز پنجشنبه و جمعه با خانوادهاش از سهند به تبریز میآمدند. یک روز در خانه ما مهمان بودند و یک روز در کنار خانواده همسرش. تکیهکلامش بود دائم میپرسید مادر چیزی لازم داری برایت بخرم. بدون اینکه من حرفی بگویم کلی برای من خرید میکرد.خیلی علاقه داشت به مشهد و قم برویم، تا دو روز تعطیلی میشد به مسافرت میرفتیم.”
وقتی در بیمارستان بود نذر کرده بودم حال پسرم خوب شود او را به کربلا و مشهد میبرم ولی حکمت خداوند چیز دیگری است و ما در برابر مشیت الهی تسلیم هستیم.
از مادر میخواهم خاطرهای از اسماعیل عزیزش تعریف کند و او مرا مهمان این خاطره میکند” سال گذشته پدر همسرش فوت کرده بود، هنوز سالگردش نشده بود. یک روز قبل از روز مادر اسماعیل زنگ زد” مامان من یک حرفی میگویم لطفاً شما هم موافقت کن و چیزی نگو.میآیم دنبال شما بعد برویم خانه مادر همسرم او را هم برداریم برویم خانه ما. شام مهمان ما هستید.” گفتم چشم میآیم. حاضر شدم پسرم آمد رفتیم دنبال مادر همسرش. بعد از شام برای ما جشن روز مادر گرفت.به هر کدام از ما کارت هدیه یکمیلیونتومانی داد و گفت لطفاً از طرف من به سلیقه خودتان یک هدیه بگیرید.”
اهدای عضو، روایت عجیبی است. انسان صدای قلب عزیز خود را میشنود، اما یقین دارد که دیگر امیدی به بازگشت او نیست، و در این لحظه با قبول پایان کار مغز، تصمیم به نجات جان دیگران با ادامه کار سایر اعضا در سایر پیکرها میگیرد.
گزارش از: معصومه درخشان