توشه
پروین بابایی
قفسهها را با دقت نگاه میکردم و چشمم دنبال ظرفی مناسب بود که بتوانم میوه و میان وعده دخترم را داخلش بگذارم. همینطور نگاهم به قفسهها چسبیده بود و خیلی کند از ظرفی به ظرف دیگر گذر میکرد که ناگهان فروشنده درآمد: «دنبال چی میگردید؟»
همانطور که مفتشوار به جستجویم ادامه میدادم گفتم: «صبر کنید دارم میگردم. الان پیداش میکنم، اون وقت عرض میکنم.»
همین موقع یک ظرف پلاستیکی دردار را از قفسه برداشتم و برانداز کردم: «توی این سیب درسته جا میشه، موز و خیار هم جا میشه، اما اینکه ظرف حبوباته! اصلاً خیلی بزرگه، فایده نداره!»
ظرف را سرجایش گذاشتم و کلافه گفتم: «همینها را دارید؟»
فروشنده گفت: «کدوم؟ چی لازم دارید بفرمایید عرض کنم.»
گفتم: «ظرف غذا میخوام… یه لحظه… اون بالایی چیه؟»
فروشنده رد دستم را دنبال کرد و گفت: «این؟»
گفتم : «نه، اون بغلیش… همون مربعی… بله همون… خیلی قشنگه! شبیه جعبهست!»
فروشنده گفت: «جعبه لوازم خیاطیه.»
دمغ شدم و زیر لب گفتم: «عجب چیزهایی درست میکنن.»
فروشنده گفت: «این دو تا فقسه همش ظرف غذاست. پلاستیکی، شیشهای، استیل، مخصوص فریزر، مخصوص ماکروویو…»
گفتم: «یه ظرف متفاوت میخوام.»
فروشنده گفت: «شما دقیقاً چی لازم دارید؟ برای چی میخواهید؟»
گفتم: «نگاه کردم، ندارید. ظرف غذا میخوام برای بچه. همه جور میوهای توش جا بشه. سیب، موز، … خیلی هم گنده و جاگیر نباشه.»
فروشنده گفت: «آهان اینو از اول میگفتید! توشههامون این طرفن، بفرمایید این هم ردیف توشه!»
باورم نمیشد. «توشه!!!» یک ردیف کامل مغازه فقط پر از ظرفهایی در انواع شکل و رنگ بود که روی تمامشان برچسب «توشه» زده بودند. فروشنده گفت: «خوب حالا چجور توشهای میخواهید؟ همه این قفسهها توشه هستن. بفرمایید تا بدم خدمتتون.»
گفتم: «من یک ظرف برای میوه لازم دارم، ظرفی که سیبِ درسته توش جا بشه. آخه دخترم دوست نداره سیب رو قاچ کنم. دوست داره درسته گاز بزنه. اما خوب تنها سیب نیست. یه روزهایی هم میوههای دیگه میبره. مثلاً موز. خلاصه یه ظرفی میخوام که همه جور میوهای داخلش جابشه.»
فروشنده جستجوی گذرایی کرد و یک ظرف نسبتاً بزرگ برداشت و داد به دستم.
گفتم: «این؟ خیلی بزرگه. یه ظرف کوچکتر بدید.»
فروشنده ظرف کوچکتری پیشنهاد کرد. گفتم: «این هم نه! توی این سیب جا میشه، اما موز نه.»
فروشنده یک ظرف کشیده نشان داد و گفت: «این برای موز خوبه.»
گفتم: «ارتفاعش کمه سیب جا نمیشه. یه ظرف بدید هردوش جابشه.»
باز همان اولی را آورد. گفتم: «اینکه همون قبلیه.»
حالا دیگر فروشنده گیج شده بود و در محاسبات اندازه و ابعاد ظرفی که هم کوچک باشد و هم اندازه موز باشد و هم سیب غوطهور بود. این بار لازم بود همه ظرفها به امتحان کشیده شوند. ظرفها یکی یکی از قفسه پایین میآمدند و بعد از معرفی سبک سنگین می شدند. فروشنده برای خودش توضیح میداد: «این توشه سه خانهست. این یکی چهارخانه. دوخانهاش را… بله تمام کردیم. الان دوخانه اینو نداریم. یه مدل دیگهش هست. اینکه میبینید توشه دو طبقه ست. اینها هم سه طبقه و چهارطبقههاش. این طرفیها دو طبقهست و هر طبقهش دوخانهست… »
همینجور توشه بود که معرفی میشد و من دیگر حکایت سیب و موز را فراموش کرده بودم. داشتم به توشهها نگاه میکردم و به این همه نیازِ خلق شده جدید فکر میکردم. لابد بعضی از بچهها توشه سه خانه لازم داشتند، بعضی دو طبقه و بعضیها شیشهای و بعضی پلاستیکی. توی این سالها این همه نیاز به انواع توشه روییده بود. با خودم گفتم اصلاً نکند من هم از اینها لازم داشتم و خودم نمیدانستم. بلکه فردا پس فردا چند مدل توشه دیگر لازمم شد. نمیتوانم یک بار دیگر بیایم خرید. حالا که تا اینجا آمدهام بهتر است یکی دو تا بخرم. چند تایی برداشتم و بعد از مختصر نگاهی توی سبدم انداختم. به فروشنده گفتم: «آقا ممکنه اون بالایی روهم بیارید ببینم؟»
فروشنده ظرف را پایین آورد و همینطور که سبدم را نگاه میکرد گفت: «اینهایی که برداشتید نه به درد سیب میخوره نه موز.»
گفتم: «اشکالی نداره. بالاخره توشهست. لازم میشه. شما بیزحمت اون ظرف اولی رو هم بدید. اونو هم میبرم. یکی هم از این شیشهایها برمیدارم.»
فروشنده از این تغییر ناگهانی کمی متعجب شد و یک ظرف شیشهای هم برایم پایین آورد. خوب حالا دیگر به اندازهای که امنیت خاطر داشته باشم توشه خریده بودم. از مغازه که بیرون آمدم با خودم گفتم: «یه روز هم میام از اون چندخانه هاش میگیرم. قشنگ بودن…»