داستان پرواز
پروین بابایی
این عبارت «داستان پرواز» من را یاد دبستان و ماجرای عباس ابن فرناس و برادران رایت ، الیور و ویلبر در دو درس داستان پرواز یک و دو می اندازد. در فکر بودم عنوان دیگری برای ماجرای خودم در نظر بگیرم، اما همین که خواستم فکر کنم «داستان پرواز» یادم افتاد و با خودم گفتم این هم داستان پرواز است دیگر، و شاید به همان اندازه شورانگیز، غریب و شگفت باشد. هر کسی حق دارد داستان پرواز خودش را داشته باشد.
حالا برگردیم سر اصل مطلب. همه چیز از سفر غیرمترقبه ای که برایم پیش آمد شروع شد. از هر طرف که موضوع را برانداز کردم دیدم ناچارم پرواز کنم. همه عوامل دست به دست هم داده بودند که من را سوار هواپیما کنند. دیدم بهتر است خودم را به دست سرنوشت بسپارم و خیلی عادی بروم بلیط هواپیما بخرم. مقاومت بی فایده بود، محاصره شده بودم و باید تسلیم می شدم.
آن روزهایی که حتی از روی پل عابر پیاده هم رد نمی شدم گذشته بود. باید برمی گشتم به روزگاری که از پشت بام پایین می پریدم و روی دیوار ده سانتی می دویدم. به خودم گفتم نه به آن شجاعت خطرآفرین و نه به این ترس مضحک. چه کنیم که روزگار است و «گهی عزت دهد گه خوار دارد». هیچ جیز ابدی نیست؛ نه شجاعت آن روزها و نه ترس حالا. خیلی زود دودوتا چهارتا کردم و بدون اینکه موضوع را بزرگ کنم با پای خودم رفتم بلیط گرفتم. اینطوری دیگر احتمال پشیمان شدنم خیلی ضعیف می شد. چند روزی هم وقت داشتم تا خودم را بیشتر آماده کنم. در این مدت هرچه سایت اینترنتی درباره ترس از پرواز و مشکلات پرواز و … بود را زیر و زبر کردم تا همه احتمالات را بررسی کنم و جوانب را بسنجم. گمان نمی کنم دانشمندانی که ماهواره به فضا می فرستند، اینقدر با دقت به تمام اتفاقات احتمالی فکر کرده باشند. حالا دیگر برای خودم یک سرنشین حرفه ای شده بودم، البته در بخش تئوری. بخش عملی مانده بود برای روز پرواز که آن هم بالاخره از راه رسید.
خیلی سریع مراحل مقدماتی طی شد و در تاریکی یکدست باند فرودگاه، سوار اتوبوسی شدیم که ما را به سمت هواپیمایمان می برد. تاریکی مطلق بود و تنها وقتی خیلی به هواپیما نزدیک شدیم دیدمش. به نظرم رسید هواپیمای کوچکی است. یک هواپیمای نقلی شبیه جیمبو و به همان اندازه طنزآمیز و کودکانه. بالاخره در هواپیما هم باز شد و از پله های کوچک و نه چندان بلندش بالا رفتیم تا در جایمان مستقر شویم. صندلی ام را که پیدا کردم، دیدم قرار است وسط دو تا خانم بنشینم. خلاصه اینکه نشستم. حالا دیگر می دیدم چیزی که چند وقت پیش خیلی سرسری و دور از ذهن می دیدم، به واقعیت پیوسته و الان بین این همه آدم هیچ راه فراری ندارم.
تصمیم گرفتم با دو خانم طرفین، سر صحبت را باز کنم که متوجه شدم هر دو روسری هایشان را روی صورتشان کشیده اند. در سایتی خوانده بودم اگر کسی حالت تهوع داشته باشد بهتر است دریچه را بسته و از نگاه کردن خودداری کند که شکر خدا این مورد را آن دو خانم طوری رعایت کرده بودند که جای هیچ اما و اگری باقی نمانده بود. نمی دانم واقعاً زیاد طول کشید یا برای من زمان کش می آمد، اما هرچه انتظار می کشیدم خبری از پرواز و حرکت نبود، تا اینکه بعد از صحبت های کاپیتان کم کم احساس کردم داریم روی زمین می لغزیم. چشمهایم را بستم و شروع به دعا خواندن کردم تا اینکه سرانجام پس از زمین پیمایی نسبتاً طولانی، هواپیما سرعت گرفت و متوجه شدم داریم از زمین فاصله می گیریم. نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم بدنم را از حالت انقباض دربیاورم و وضعیت راحتتری به خود بگیرم و در همان حالت هم منتظر اتفاقات خارق العاده ای بودم که موجب ترسم بشوند، اما برعکس، بیشتر و بیشتر احساس سبکی کردم؛ طوری که راحتترین حالتی را که توی عمرم تجربه نکرده بودم پیدا کردم. یکجور احساس بی وزنی و سبکی و خنکی مطبوع.
به دست راستم نگاه کردم و آرزو کردم کاش دریچه را باز کند. اما دست راستی همچنان با شال سیاه روی صورتش و سری رو به آسمان بیحرکت نشسته بود. خودم را کش و قوس دادم تا بالاخره از یکی از دریچه ها گوشه ای از زمین زیر پایمان را دیدم. چقدر رؤیایی بود. توی همین کش و قوسها متوجه شدم خانم دست چپی کمی بی حال است. از او پرسیدم «خانم حالتان خوب است؟» جواب داد «نه، چندان خوب نیستم.» گفتم «بار اولتان است که با هواپیما سفر می کنید؟» گفت «نه، زیاد سفر می کنم.» کمی دمغ شدم. اگر بار اولش بود می توانستیم صحبت مشترکی را آغاز کنیم، ولی کم نیاوردم. توی کیفم را گشتم و ظرف کوچک گردو و خرما و قیسی را جلویش گرفتم. تعارفم را رد کرد. خودم چند تکه گردو را انداختم زیر دندانم و با خونسردی مشغول جویدن شدم.
دست راستی تکانی به خودش داد و ساعتش را نگاه کرد و نفسی به نشانه نارضایتی بیرون داد. از فرصت استفاده کردم و ظرف خوراکی را جلوی او هم گرفتم. گفت «ممنونم نمی خورم، حالم خوب نیست.» پرسیدم «بار اولتان است با هواپیما سفر می کنید؟» گفت «نه بابا هفته ای یکبار مجبورم بروم تهران سر کلاس.» و دوباره روسری اش را کشید روی صورتش.
عجیب بود. خوراکی هایشان هم همینطور توی سبد جلو دستشان دست نخورده مانده بود. بسته خودم را باز کردم و کمی نان و شیر خوردم. یاد قصه چوپانی افتادم که برای دخترم تعریف می کردم. چوپانی که پای درخت نشسته بود و نان و شیر می خورد. احساس کردم هیچ وقت به این راحتی و به این سادگی و بی پیرایگی غذا نخورده ام. نان و شیرم که تمام شد جزوه ام را بیرون آوردم و شروع به مرور کردم. هنوز یکی دو صفحه نخوانده بودم که اعلام شد می خواهیم فرود بیاییم. دفتر و دستکم را جمع کردم و سعی کردم نزدیک شدن هواپیما به زمین را با تمام وجود حس کنم. وقتی روی زمین فرود آمدیم، متوجه شدم روی هم رفته صعود و پرواز خیلی دلچسبتر از فرود است. اما از طرفی زمین را بیشتر از آسمان دوست داشتم و حس تازه یک صعود شیرین نمی توانست باعث دل آزار شدن زمین کهنه دوست داشتنی ام شود. آسمان هم وقتی قشنگ است که از آن بالا زمین، این مادر مهربانِ صبور را نگاه کنم.