هنرِ در لحظه زِندگی کردن؛ شش قدم تا آرامش!
یکی از دوستانم داشت در بیابان قدم میزد که ناگهان تلفنی پیدا میکند که میشد به وسیله آن با خدا حرف زد. مکان «برنینگ مَن» در ایالات متحده ست که جشنواره هنرها و موسیقی الکترونیکی در حال برگزار است و چیزی حدود ۵۰۰۰۰ نفر به سمت شهر «بلک راک» در «نوادا» سرازیر شدهاند و هشت روز برای «خود بیانگری» – رقص، معاشرت، مدیتیشن و غیره فرصت دارند.
یک کیوسک تلفن عمومی در وسط بیابون هست که روی آن نوشته شده: «با خدا حرف بزن» که حتی در خود «بلک راک» هم سورئال بود. ایده اصلی این بود گوشی تلفن را برداری و با خدا و یا در واقع کسی که چنین ادعایی دارد حرف بزنی تا دردت کمتر شود. بنابراین وقتی «خدا» پشت خط میآید و میپرسد که چطور میتواند کمک کند، جواب دوست ما آماده بود: «چطور میتوانم بیشتر در لحظه زندگی کنم؟» او اکثر اوقات احساس میکند که بدآهنگی و صدای ناجورِ اضطرابش، صدای ِزیباترین لحظههای زندگیاش را خفه میکنند. او چه کار میتواند بکند تا وراجی ذهنش را ساکت کند؟ صدایی آرامش بخش به او گفت: نفس بکش! وقتی صدا را شنید یکهو صورتش را کنار کشید، اما بعد یادش افتاد که باید دید و ذهنش را باز کند! وقتی «خدا» صحبت میکند تو فقط گوش کن!
خدا ادامه داد که «وقتی برای گذشته و یا آیندهات اضطراب میگیری فقط عمیقاً نفس بکش» و الان با من چند بار امتحانش کن: دم… حالـــا بازدم…» دوستم برخلاف تصورش شروع کرد به آرام شدن…
دِقَّت کن که «تو» افکارت نیستی!
زندگی در لحظه جاریست… اما میدانید ما چه کار میکنیم؟ با یک دست زمان حال را کنار میزنیم و با دست دیگرمان فکر کردن به گذشته و نگران بودن از آینده را به زندگیمان میآوریم و لحظات باارزش و زیبا را که تجربهشان نکردیم به باد فنا میدهیم… . محقق بودایی آلن والاس میگوید «ما در جامعهای زندگی میکنیم که منجر به تکه تکه شدن ذهنی، از هم پاشیدگی و ناسازگاری فکری میشود». ما مدام مشغول به کاری هستیم و زمان بسیار کمی را به آرامش و استراحت ذهنی اختصاص میدهیم. وقتی سرکاریم برای رفتن به مسافرت خیالپردازی میکنیم، نگران کاری هستیم که روی میزمان تلنبار شده. ما به خاطرات ناخوانده و سرزده گذشته فکر میکنیم و اینکه چه چیزی ممکن است در آینده اتفاق بیفتد و یا نیفتد! ما قدر الانمان را نمیدانیم، میدانید چرا؟ چون ذهن ما به قول بوداییها مثل میمون است و از شاخهای به شاخه دیگر میپرد،کمی تاب میخورد و میپرد به شاخه دیگر و باز هم …
خوب است بدانید اغلب فکرهای ما آگاهانه نیست و این افکارمان است که ما را کنترل میکند! «جان کابات زین» دانشمند زیست پزشکی ـ کسی که مدیتیشن را وارد علم پزشکی کردـ میگوید: افکار عادی درست مثل یک آبشار کَرکننده در ذهنمان جاری میشوند. برای اینکه بتوانیم کنترل بیشتری روی ذهن و زندگیمان داشته باشیم و تعادلی که از ما فراری شده را دوباره به دست آوریم، باید خودمان را از این جریان بیرون بکشیم، کمی درنگ کنیم و بیندیشیم و در آرامش آرام بگیریم، یعنی به قول کابات زین دست از «انجام دادن» برداریم و روی «بودَن» تمرکز کنیم.
ما باید بیشتر در «لحظه» زندگی کنیم. در لحظه زندگی کردن که ذهن آگاهی هم گفته میشود حالت توجه فعال، عمدی، و باز در لحظه (زمان حال) است. تازه وقتی حواستان جمع میشود، میفهمید که شما فکرهایتان نیستید. یعنی شما مشاهدهگر افکارتان میشوید، بدون اینکه دربارهشان نظری بدهید. ذهن آگاه بودن یعنی شما با افکارتان همانطوری که در حال رفت و آمد هستند برخورد کنید! یعنی نه به آنها بچسبید و نه طردشان کنید. فقط بنشینید و نگاه کنید تا بیایند و بروند، همین. به جای اینکه بشینید و بدون اینکه زندگیتان را زِندهگی کنید، آن را به باد بدهید، کاری کنید که این گذر عمر معنی بیابد. خلق کردن آگاهیِ به دور از قضاوت خود مزایای بسیار مهمی دارد. ذهن آگاهی استرس را کم میکند، عملکرد سیستم ایمنی را بالا میبرد، دردهای مزمن را کاهش میدهد، فشار خون را پایین آورده و به بیماران توان مقابله با بیماری سرطان را میدهد.
ذهن آگاه بودن حتی ممکن است سرعت پیشروی HIV را هم کمتر کند. انسانهای ذهن آگاه خوشحالتر، پرانرژیتر و مهربانتر هستند و رفتارهای همدلانهتری از خود نشان میدهند. آنها عزت نفس بالایی دارند و نقاط ضعفشان را هم میدانند و آنها را قبول دارند. آگاهیای که در «اینجا» و «الان» لنگر انداخته باشد باعث کاهش تکانشگری و واکنشپذیری میشود که این موارد خود زمینهساز افسردگی، پرخوری و مشکلات توجهی هستند. افراد ذهن آگاه بدون احساس کوچکترین ناامنی، میتوانند به بازخوردهای منفی گوش کنند. این نوع افراد مشکلات کمتری با شریک احساسیشان دارند و اغلب سازگار هستند و کمتر حالت تدافعی به خود میگیرند. در نتیجه زوجهای ذهن آگاه روابط شیرینتر و رضایت بخشتری دارند. ذهن آگاهی مانند یوگا در بودائیسم، تائوئیسم و بسیاری از سنتهای بومی آمریکا مرکزیت دارد. به همین دلیل بود که ثورو به والدن پُنت رفت و این همان چیزی است که امرسون و ویتمن در شعرها و مقالاتشان نوشتهاند. الن لنگِر ـ روانشناس هاروارد و نویسنده اثر «بی فکری» میگوید: «همه قبول دارند که در لحظه زندگی کردن بسیار مهم است، اما مشکل اینجاست که چگونه؟» وقتی افراد در لحظه نیستند، در واقع حضور ندارند تا بفهمند که آنجا نیستند! غلبه بر حواس پرتی و بیدار شدن و ورود به زمان حال، فعلی عمدی است و ممارست میخواهد. در لحظه زندگی کردن یک پارادوکس است و نمیتوان آن را به خاطر خوبیهایش دنبالش کرد. در عوض باید اعتماد کنید چراکه نتایج مثبتش، درست مثل پاداش سرازیر خواهد شد. راههای زیادی برای ذهن آگاه بودن وجود دارد که صد البته در مرکز هر کدامشان یک پارادوکسی نهفته است. از قضا تنها راه رسیدن به آنچه که میخواهی این است که ولش کنی … اینجا چند ترفند برای کمک به شما داریم:
-
برای اینکه عملکردت در چیزی بهتر شود، از فکر کردنِ به آن دست بردار!
تا به حال هنگام رقص آرامش خاطر نداشتم و حرکاتم بدحالت و نامناسب بوده است. همیشه احساس میکنم مردم در حال قضاوت من هستند. هرگز نفهمیدم که باید دستهایم را چه کار کنم! همیشه میخواهم بگویم بیخیال حرف مردم! اما نمیتوانم و میدانم که خیلی مسخره دیده میشوم!
همیشه همه به من میگویند: «خودت را رها کن! بدنت را شُل کن! همه آنقــــدر درگیر خودشان هستند که هیچ کس حواسش به تو نیست!» پس چطور ممکن است مشغول مسخره کردنِ من باشند!؟
در عالَمِ رقص برای تازه واردهایی مثل من عبارت «مبتدی مطلق» را به کار میبندند. معلمهای رقص مثل جسیکا هایدِن میگویند که قسمت به قسمت بدنتان را به طور جداگانه حرکت بدهید، مثلاً فقط شانهها، فقط پاها… همه اینها برای ایجاد آگاهی بدنی هستند.
هایدن میگوید: «اما مهمتر از آگاهی بدن، آگاهی از لحظه حال است». او همیشه میگوید «خودت را بیخیال شو و لحظه را دریاب. همین جا باش، همین حالا». اولین پارادوکسِ در لحظه زندگی کردن: زیاد فکر کردن درباره کاری که انجام میدهی باعث میشود که خرابش کنی. اگر در شرایطی هستی که مضطرب میشوی ـ مثل سخنرانی، معرفی کردن خودت به یک غریبه، یا حتی رقصیدن و… ـ تمرکز روی اضطراب باعث شدت گرفتن آن میشود! هایدن میگوید: «وقتی از بودن در اینجا و اکنون همراهی با من صحبت میکنم منظورم این است که دنیای درون ذهنت بیرون بیا و درگیر نباش، در عوض انرژی من و کارهای من را دنبال کن». او میگوید «به اینکه در داخل ذهنت چه میگذرد، خیلی توجه نکن و توجهت را معطوف به چیزی که در اتاق دارد اتفاق میافتد نکن و کمتر به پچ پچ ذهنت بها بده بیشتر به خودت به عنوان قسمتی از چیزی جایگاه بده.» برای اینکه بیشتر خودم باشم، باید بیشتر روی چیزهایی که بیرون از من هستند تمرکز کنم: مثل موسیقی، یا کسانی که کنارم هستند.
مایکل کِرنیس روانشناس دانشگاه جورجیا چنین توضیح میدهد که «وقتی افراد ذهن آگاه هستند بیشتر خودشان را به عنوان بخشی از بشریت تجربه میکنند؛ به عنوان بخش و قسمتی از جهانی بزرگتر». به همین دلیل است که افراد ذهن آگاه، همچون راهبان بودایی درباره یک چیز با همه چیز بحث میکنند. با کمتر کردن خودآگاهی، ذهن آگاهی کسب شده به شما این امکان را فراهم خواهد کرد تا از نمایش و درامِ احساسات، فشارهای اجتماعی، حتی از مورد احترام و توجهِ مردم بودن یا نبودن، بدون کوچکترین توجهی بگذرید. استفان شوئلر، روانشناس دانشگاه پنسیلوانیا، معتقد است «تمرکز بر زمان حال باعث میشود که دست از نشخوار فکری بردارید. در لحظه بودن باعث میشود از خودارزیابی و در نتیجه گم شدن در خود نجات پیدا کنید.» زیرا تمام این خودارزیابیگریها و یا به بیان سادهتر حساب کتابها و بحثهای بیخود و خیالی را در داخل ذهنمان انجام میدهیم، و بهشان میبازیم! به جای چسبیدن به ذهن، درِ مغزتان را باز کنید و به خودتان اجازه خروج بدهید!
-
برای خلاص شدن از نگرانی درباره آینده، به حال بچسبید و لذت ببرید.
الیزابت گیلبِرت در دفتر خاطراتش درباره یکی از دوستانش نوشته است. دوستش هر بار که جای خوش منظره و زیبایی میرفت با وحشت داد میزد «وای اینجا خیلی قشنگــــه، میخوام بازم بیام اینجا!!» گیلبرت میگوید این کارش کل انرژی مرا میگرفت که تا بتوانم قانعش کنم که عزیزم خب تو همین الان اینجا هستی!! اغلب ما آنــــقدر حبس در افکار گذشته و آینده هستیــم که حتی نمیدانیم در اطرافمان چه میگذرد، چه رسد به لذت بردن از آنها… قهوه را مزمزه میکنیم و فکر میکنیم که: «ولی خودمونیم این قهوه به خوبی اونی نیست که هفته پیش خوردما!!» شیرینی مورد علاقهمان را میخوریم، بعد میگوییم «کاش تموم نشن اینا…» از هر کاری که میکنید لذت ببرید، از یک دوش گرفتن تـــا موفقیت در زمینه خاص. روانشناس دانشگاه کالیفرنیا به اسم سونجا لیوبومیرسکی در مطالعهش تحت عنوان «چگونگی خوشبختی» میگوید به افراد شرکت کننده در تحقیق روزانه دقایقی وقت داده میشد تا به طور فعال و آگاه از چیزایی که عموماً حواسشان ـ خوردن غذا، نوشیدن یک فنجان قهوه، رفتن تا ایستگاه اتوبوس و… ـ به آنها نبود لذت ببرند.
طبق یافتهها آنها شروع کردند به لذت بردن، بیشتر شاد شدن و داشتن انرژی مثبت بیشتر و علایم افسردگی کمتر. چرا در لحظه زندگی کردن باعث میشود افراد شادتر باشند؟ بله درست است! چون بیشتر افکار مخرب مربوط به گذشته و آینده میشود! به قول مارک تواین: «من مشکلات زیادی را شناختم اما بیشترشان هیـــچوقت اتفاق نیفتاد». بد نیست بدانید چهرهی دیگر نگرانی، نوشخوار فکری است! به این معنی که مدام به اتفاقهای گذشته فکر کنید. بله درست است، اگر تمرکز شما روی همین لحظهای باشد که در آن هستید، همهی نشخوارها ترکتان میکنند و میروند.
-
اگر طالب آیندهای با مخاطب خاصت هستی، پس در زمان حال نَفَس بکــش.
زندگی آگاهانه با علاقهای عاقلانه تأثیر شدیدی بر زندگی فردی دارد. ویتنی هِپنر و مایکل کِرنیس از دانشگاه جورجیا چنین مینویسند: جالب است بدانید که ذهن آگاهی ما را در مقابل انگیزههای تهاجمی ایمن میکند. در تحقیقی که انجام شده به هریک از افراد گفته شد که سایرین در حال ایجاد گروهی هستند و رأی خواهند داد تا این فرد نیز به گروه وارد شود یا نه. سپس گفته شد که نتایج رأیگیری تا دقایقی اعلام خواهد شد و فرد خواهد دانست که قبول شده یا نه و چند رأی داشته است. به نصف شرکت کنندگان یک تمرین ذهن آگاهی داد شد. یعنی به آنها کشمش داده شد و از آنها خواسته شد تا از طعم و بو و شکل کشمش آگاهانه لذت ببرند. سپس شرایطی فراهم شد که عدهای صدای بلند و آزار دهندهای ایجاد کنند. در این میان آنهایی که تمرین کشمش (ذهن آگاهی) را انجام نداده بودند خیلی عصبی شدند و در این میان به آنها گفته شد که به عنوان عضو گروه پذیرفته نشدهاند. آنها بسیـــار عصبیتر شده و تمام عصبانیتشان را روی افراد اطرافشان خالی کردند. در حالیکه کسانی که کشمش خورده بودند، برایشان مهم نشد که قبول یا رد شدهاند و قبول شدهها و مردودها همگی آرام بودند و هیچ تمایلی برای درگیری با دیگران نداشتند. یعنی در گروهی که تمرین ذهن آگاهی انجام داده بودند اما برای گروه پذیرفته نشده بودند، به اندازه پذیرفته شدگان آرام بـودند.
واقعاً در لحظه زندگی کردن چطور باعث میشود که ما پرخاشگر نباشیم؟ کرنیس چنین توضیح میدهد: ذهن آگاه بودن باعث میشود که کمتر «درگیری ایگو» وجود داشته باشد. یعنی افراد عزت نفسشان را به وقایع و چیزهای دیگر خیلی کم مرتبط میکنند و همه چیز را همانطوری که هست میپذیرند. ذهن آگاهی باعث میشود اشخاص به هم متصل باشند و حس همدلی داشته باشند، حسی شبیه «بودن در دنیایی واحد». ذهن آگاهی باعث افزایش هوشیاری و آگاهی ما در چگونگی تفسیر و واکنش ذهنیتمان میشود. همچنین باعث افزایش شکاف بین انگیزه احساسی و عمل میشود؛ چیزی که باعث میشود ما علاج واقعه را قبل از وقوع بکنیم. تمرکز بر زمان حال باعث شروع دوباره و سرزندگی در مغز میشود، بنابراین پاسخ خودکار جای خود را به پاسخهای متفکرانه میدهد. به جای خودخوری و خودتخریبگری در عصبانیت، غرق شدن در ترس، و یا پرخوری عصبی، این فرصت را پیدا میکنید تا به خودتان بگویید: این فقط یک احساسی است که دارم تجربهاش میکنم. حالا چقدر باید واکنش نشان بدهم؟ ذهن آگاهی باعث افزایشِ خود-کنترلی میشود؛ از آن جایی که شما در معرض تهدیداتِ عزت نفس نیستید؛ خیــلی راحت میتوانید رفتارتان را تنظیم کنید. این خودش هم وارونه گویی دیگریست. مقیم کردن تمام و کمال ذهنتان تأثیر به سزایی در تعامل شما با دیگران دارد.
صد البته که در طول شعلهور شدن رابطه با مخاطب خاصتان، بیخیال شدن و یا خوردن کشمش عملی نیست! این مقولهی دیگری است! ولی به هر حال تمرینی وجود که میتوانید همه جا آن انجام بدهید: نفس بکشید! پس با این حساب، نصیحتی در بیابان به دوستم داده شد، درست از آب در آمد! میدانید که چرا!؟ چون در این صورت دارید آگاهیتان را به طور تمام و کمال روی کاری که انجام میدهید متمرکز میکنید و خودتان را با قدرت تمام به سمت زمان حال سوق میدهید! عموماً افراد تمرین تمرکز روی تنفس را ارجح میدانند، میدانید چرا؟ نه به خاطر این که نفس کشیدن جنبه معجزه آسا دارد، بلکه چون تا زندهایم با ما هست.
-
برای اینکه از وقتت لذت بیشتری ببری، کاری کن که گذر آن را حس نکنی!
احتمالاً بهترین روش برای در لحظه بودن همان چیزی است که روانشناسان به آن فلو(Flow) میگویند. حالت فلو وقتی اتفاق میافتد که شما به طوری در کاری که انجام میدهید غرق شدهاید که گذر زمان از دستتان برود و اصلاً متوجه اتفاقات دور و اطرافتان نشوید. فلو یک پارادوکس دارد؛ چطور میتوانیم در لحظه زندگی کنیم اما متوجهش نباشیم؟ عمقِ سرگرم شدن شما را قویّا جذب خواهد کرد! یعنی به حدی متمرکز میشوید که عوامل بر هم زنندهی تمرکز، اصلاً نمیتوانند در شما نفوذ کنند. شما به قدری روی کارتان تمرکز دارید که از گذر زمان بیخبر میشوید. بدون اینکه متوجه باشید، ساعتها از پس هم میگذرند و میروند. فلو یک حالت گریزان است! مانند زمانهایی که عاشقید و با محبوب خود وقت میگذرانید! یا زمانی که خواب هستید. در چنین موقعیتها هرگز به اجبار وارد عمل نمیشوید! صرفاً شرایط را فراهم میکنید، همین! اولین پله «فلو» این است که هدفی برای خود تعیین کنید؛ هدفی دستیافتنی اما چالش برانگیز! هدفی که برای رسیدن به آن توانتان را مدیریت کنید و برای دستیابی به آن، خودتان را به زحمت بیندازید. «میهالی سیسیکسنتس میهالی»، روانشناسی که برای اولین بار فلو یا همان جریان رو تعریف کرد میگوید: در مرحله فلو برای اینکه نشان بدهید و بگویید: «این گوی و این میدان» تخت گاز پیش میروید. در این مرحله حتماً باید حرکت بعدیتان را بدانید، درست مثل یک «دی جِی» که باید بداند آهنگ بعدی چیست یا یک صخره نوردی که بــــاید بداند در گام بعدی پایش را باید روی کدام صخره بگذارد. بنا به گفته او ما به نوعی همواره درحال پیشبینی هستیم. ضمناً در نظر داشته باشید که برای مدیریت و بازتنظیم خود، در موقعیت شکست یا پیروزی، باید واکنشهای مربوط به برنامه کارتان را آنی دریافت کنید. مانند یک پیانیست که به محض اشتباه، متوجه میشود.
بد نیست بدانید هرچه تمرکز شما روی کارتان بیشتر شود، خودآگاهی شما پر میکشد و میرود… . احساس اُستادی و تبحر به شما دست خواهد داد.
-
اگر چیزی آزارتان میدهد، از آن فرار نکنید، بلکه به سمتش بروید. (پذیرش)
استفان هِیز، روانشناس دانشگاه نوادا میگوید: همهی ما غمها و دردهایی در دل داریم، عشقی که از دست دادهایم یا هر غم دیگری. گاه اضطراب یک سخنرانی آزارمان میدهد و گاه مواردی دیگر موجب رنجش ما میشود. اگه به این نگرانیها فرصت بدهید که شما را دستپاچه کنند، لحظهی حال خود را ویران کردهاید. پاردوکس جالبی اینجا هست که اگر روی مشکلتان تمرکز کنید، به بدتر شدن مشکل کمک کردهاید. تمایل ذاتی مغز در مواجه با رنج، دوری کردن از آن است، اما روش کارش مقاومت در برابر عذاب، احساس و یا تفکر است. وقتی عشقمان را از دست میدهیم، با احساس دل شکستگی شدید دست به گریبان میشویم، برخی افراد در مواجهه با بالا رفتن سن، خودشان را به آب و آتش میزند تا شبیه جوانیشان به نظر برسند. در حالی که وقتی موهبت جوانی را در اختیار داشت، قدر آن را ندانسته و تصور میکرده، ابدی است. وقتی برای یک عصب کشی سخت روی صندلی دندانپزشک نشستهایم، آرزو میکنیم کاش هرجایی بودیم الا اینجا. اما باید قبول کنیم که معمولاً مواجهه با شرایط نامطلوب اجتناب ناپذیر است. موضوع این است که ما دو نوع احساس داریم: اولیه و ثانویه. «احساس اولیه» اصلِ حس است و «احساس ثانویه» در واقع احساس ما درباره حسی که تجربهاش کردهایم. یعنی دچار استرس میشویم و میگوییم ای کاش استرس نداشتم. ایموشن یا احساس اولیه مضطرب شدن در هنگام انجام کار زیاد، احساس اولیه است و واگویهی «از مضطرب بودن متنفرم» احساس ثانویه است. این یک مسیر اشتباه است و باید از راه حل «پذیرش» استفاده کرد. اجازه بدهید احساس سر جای خود بایستد، کاری به کار احساس خود نداشته باشید، دستکاریاش نکنید، هلش ندهید، به آن نچسبید، کشش ندهید. هر چه که هست، هست. تلاش برای تغییر آن، شما را خسته میکند و باعث عذابتان میشود. غمگین بودن از غمگین بودن، باعث طول کشیدنِ غم میشود، همین! در حق خودتان یک لطفی بکنید و دست بردارید. فکر فکر است همین و بس!
-
بدان و آگاه باش که نمیدانی (درگیری و اشتغال فکری)
لابد شما هم تجربه کردهاید که در حال رانندگی در اتوبان، ناگهان متوجه میشوید که از پانزده دقیقه آخر هیچ خاطره یا اطلاعی در ذهن ندارید. ناگهان به خودتان میآیید و میفهمید که جای دیگری بودید و الان خودتان را پشت فرمان میبینید، یا یک صفحه از کتاب میخوانید و بعد میگویید خواندم اما نمیدونم چه گفت! لَنگِر معتقد است بهترین روش برای مبارزه با این خاموشیها، این است که کارها را با دقت کامل انجام بدهیم (noticing). این درگیریِ عمیق و آگاهانه با کاری که انجام میدهیم راه را برای سرازیر شدن آبشاری از اتفاقات خوب باز میکند. توجه به چیزهای جدید شما را شدیدا در اینجا و اکنون قرار میدهد. لَنگِر در ادامه توضیح میدهد که ما بیفکر (بدونِ فکر و آگاهی) میشویم، یعنی وقتی فکر میکنیم که چیزی را بلد باشیم یا میدونیم دیگر به آن توجه نمیکنیم. مثلاً صبحها که سرکار میرویم، در داخلِ هاله رانندگی میکنیم، چون راه را بلدیم، صدها بار رفتیم و نیازی به توجه آگاهانه نیست. اما اگر دنیا را با چشمهای دیگری بنگریم همه چیز جورِ دیگری جلوه خواهد کرد (درست مثل آدمِ عاشق)، خیابانها، چهره آدمها، نور چراغها، طعم غذاها و … . توجه همه چیز را آغشته به کیفیتی نو و بدیع میکند. مثلاً دیگر میدانیم که نمیدانیم طعم قَهوهمان این بار چطور است. یا حداقل میدانیم که مطمئن نیستیم. موسیقیدانهایی که هر بار به طور جدید مینوازند همیشه به تازگی و زیبایی هنرشان میافزایند. دقت بیشتر باعث دیدنِ بهتر و آن هم باعث هیجــــانِ بیشتر میشود.
هیـــــــچ کاری نکــن همـــونجا بنشین
جی وینر، پزشک خانواده و نویسنده کالیفرنیایی و نویسنده کتاب «استرس را از زندگی خودت بیرون کن» میگوید:
«زندگی آگاهانه مستلزم تلاش بیوقفه است، اما ذهن آگاهی ساده است. مردم برای بیست دقیقه بعدشان و یا دو هفتهی آینده برنامهریزی میکنند، بعد هم تصور میکنند ذهن آگاه بودن سخت است، بله البته. چون معیار و پیمانه اشتباهی انتخاب کردهاند».
کابات زین معتقد است: «ذهن آگاهی فعالیتی منظم در تلاش برای بهبود خود یا رسیدن به مکان دیگری نیست، فقط درک این است که بدانید کجایید. یک کارتونِ «نیویورکر» این مطلب را برایمان خلاصه میکنه: دو راهب کنار هم نشستهاند، راهب جوان به راهب پیرتر بازجویانه نگاه میکند. راهب پیر جواب میدهد: هیچ اتفاقی نمیافته، همینه! فقط با تمرکز بر تجربه فوری، میتونی ذهن آگاه بشی. میتونی همین الان انجامش بدی. چه اتفاقی داره میافته؟ خودت رو به چشم شاهدِ همیشگی ببین، و لحظهت رو مشاهده کن. چی میبینی؟ چی میشنوی؟ چه بویی میشنوی؟ مهم نیست که چه حسی داره ـ خوشایند یا ناخوشایند، خوب یا بد ـ باهاش سازگاری چون قضاوتش نمیکنی. وقتی متوجه میشی که ذهنت سرگردونه، برگردونش. فقط به خودت بگو الان الان … همین الان. مهمــــترین پارادوکس همینجاست: ذهن آگاهی یک هدف نیست. چون هدفها درباره آینده ست، اما تو باید روی کاری که الان داری انجامش میدی تمرکز کنی. وقتی داری این نوشتههای سیاه روی صفحه سفید رو میخونی، و یا وقتی جاذبه زمین رو احساس میکنی که تو رو روی زمین نگه داشته، حواست بهشون باشه و بیدار شو! بدون و آگاه باش که زندهای، و … نفس بکــش، حرکت شکمت رو در دم و بازدم احساس کن… اگر در لحظه باشی، هیچ «بعدشی» وجود نداره برات! این یک مقصد نیست! اینه! درست جایی که هستی… .
نویسنده: جِی دیکسیت
مترجم: الناز شعاری