- محیطبانان، نگهبانان بیادعای طبیعت
- جشنهای غربی در فرهنگ ایرانی؛ از خلأ شادی تا جستوجوی هویت
- افتخارآفرینی خطزن مقاومت شهرداری تبریز در بحرین
- آذربایجان شرقی پیشتاز گفتمان ملی مدرسهسازی در کشور
- مقاله دانشآموز تبریزی، برگزیده کارسوق طراحی دارو
- نخستین جشنواره موسیقی ایرانی در تبریز با استقبال گسترده هنرمندان همراه بود
- گفتوگو با مهدی جمشیدی اقدم؛ هنرمندی که علم جامعهشناسی را با طراحی پیوند زد
- پشتیبانی صنعت نفت از طرحهای زیرساختی پارک علم و فناوری آذربایجان شرقی
- واکنش محیط زیست به نارضایتی مردم از وضعیت پسابهای شهرک سلیمی آذربایجان شرقی
- اجرای طرح اتصال در آذربایجان شرقی
سرویس خبری داستان

پاییز و پروانهها
از همان کودکی دوست داشت آموزگار شود. میخواست چراغ راه هممسیرهای نابینایش باشد. زمانی که خودش دانشآموز بود، او را که تنها دختر نابینای ده بود، در مدرسهی کمامکانات روستا نمیپذیرفتند. اهالی ده، دختران را بدقدم میدانستند و معتقد بودند دختری که نابیناست، نگونبخت و تاریک است. اینگونه بود که هیچوقت همبازی و رفیقی جز عروسکهایش نداشت.

آغوش تاریک دریا
من و ترنم، خواهر بزرگترم تصمیم گرفته بودیم برای اولین بار، فارغ از هیاهوی زندگی و سرما و بارانهای وقت و بیوقت پاییز، خودمان را لابلای ستارهها و جنگلهای سرسبز شمال غوطهور کنیم. پدرم سالها پیش ویلای نقلی و باصفایی را کنار دریا خریده بود و من و ترنم آنجا مستقر شدهایم.

موسیقی بی محل
تا جایی که یادم می آید موسیقی را دوست داشته ام، اما مدتی است با آن مشکل پیدا کرده ام. نه با خود موسیقی، که با مصرف کنندگانش، یا بهتر بگویم شیوه مصرفشان. اینکه می گویم مصرف کننده برای این است که این روزها موسیقی فله ای به مقدار زیاد تولید می شود و مصرف کننده های پر و پیمانی هم دارد که هر آهنگش را فقط برای چند بار گوش می دهند و بعد آهنگ تازه ای روی کار می آید و قبلی ها از دور خارج می شوند.

داستان پرواز
این عبارت «داستان پرواز» من را یاد دبستان و ماجرای عباس ابن فرناس و برادران رایت ، الیور و ویلبر در دو درس داستان پرواز یک و دو می اندازد. در فکر بودم عنوان دیگری برای ماجرای خودم در نظر بگیرم، اما همین که خواستم فکر کنم «داستان پرواز» یادم افتاد و با خودم گفتم این هم داستان پرواز است دیگر، و شاید به همان اندازه شورانگیز، غریب و شگفت باشد. هر کسی حق دارد داستان پرواز خودش را داشته باشد.

توشه
قفسهها را با دقت نگاه میکردم و چشمم دنبال ظرفی مناسب بود که بتوانم میوه و میان وعده دخترم را داخلش بگذارم. همینطور نگاهم به قفسهها چسبیده بود و خیلی کند از ظرفی به ظرف دیگر گذر میکرد که ناگهان فروشنده درآمد: «دنبال چی میگردید؟»

کنسرت
پیام را که خواندم خیلی ذوق کردم. از اینکه به کنسرت دعوت شده بودم خوشحال شدم. خواننده را نمیشناختم. معلوم بود خیلی جدید است. هرچند تازگیها خیلی با وسواس موسیقی گوش میدادم و بخصوص حوصله خوانندههایی که از غم و اندوه میخواندند را نداشتم.
