نگاهی تحلیلی به حیات و اندیشه‌های هلن کلر

هلن کلر: آوایی از سکوت محض، نوری از تاریکی مطلق

هلن کلر برای همه نامی آشناست. او در ۲۷ ژوئنِ ۱۸۸۰ در تاسکامبیا، در ایالتِ آلابامای آمریکا، متولّد شد و هنگامی که ۱۸ ماه بیشتر از زندگی اش نمی‌گذشت، در اثر ابتلا به مننژیت، بینایی و شنواییِ خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. هلن کلر، علی رغم شرایط دشوار جسمانی‌اش، این چنین به خودشکوفایی می‌رسد و بسیاری از امثال او، هنوز که هنوز است (‌‌با گذشت بیش از یک قرن از این ماجرا) در گوشه‌ خانه‌ها یا شبانه‌روزی‌ها زندگی شبه نباتی را می‌گذرانند.
هلن کلر

هلن کلر: آوایی از سکوت محض، نوری از تاریکی مطلق

دکتر نرمینه معینیان، عضو هیات علمی دانشگاه

هلن کلر

هلن کلر برای همه نامی آشناست. او در ۲۷ ژوئنِ ۱۸۸۰ در تاسکامبیا، در ایالتِ آلابامای آمریکا، متولّد شد و هنگامی که ۱۸ ماه بیشتر از زندگیش نمی‌گذشت، در اثر ابتلا به مننژیت، بینایی و شنواییِ خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد.

پس از آن، زندگی‌اش در تاریکی مطلق فرو رفت. چند کلمه‌ای را هم که تا یک سال و نیمگی آموخته بود، فراموش کرد و تبدیل شد به کودکی که نمی‌توانستند چیزی به او یاد بدهند یا احساسی و ادراکی را به او منتقل کنند. او نیز از اینکه نمی‌توانست احساسات و خواسته‌هایش را به دیگران بفهماند، به موجودی ناآرام و نیمه وحشی بدل شده بود.

همین موجود ناتوان و عصیانگر، بعد‌ها در سایه‌ی معجزه‌ی تعلیمات معلم فداکارش «آن سولیوان» و تلاش‌های بی وقفه‌ی خودش و عبور از دشواری‌های بی شمار، توانست راهی دانشگاه رادکلیف آمریکا شده، در رشته هنر فارغ التحصیل گردد و علاوه بر انگلیسی، زبان‌های فرانسه و آلمانی را نیز بیاموزد. وی با نگارش دوازده کتاب و مقالات فراوان تبدیل شد به متفکر و نویسنده‌ای توانا و روشنفکری که به فعالیت‌ها‌ی اجتماعی موثری در زمینه‌ی حقوق کارگران و زنان و آموزش نابینایان و ناشنوایان پرداخت.

علاوه بر آن از ۳۳ سالگی، شروع به سخنرانی کرد. البته سخنرانی‌های او با کمک یک مترجم انجام می‌شد، چرا که او خود به زبان اشاره صحبت می‌کرد. بعد از پایان جنگ جهانی اول، هلن کلر موسسه‌ای را تأسیس کرد که هدفش کمک به سربازانی بود که در جنگ، بینایی خود را از دست داده بودند. این موسسه طی سال‌ها، فعالیت خود را به منظور کمک به افراد نابینا در ۲۰ کشور گسترش داده و تا به امروز مشغول خدمت‌رسانی است. هلن کلر در کنار این فعالیت‌ها، فعال حقوق نابینایان هم بوده و فعالیت‌های زیادی برای احقاق حقوق افراد دارای معلولیت به صورت کلی و به صورت خاص (نابینایان) داشته است.

هلن در نهایت بعد از تحمل دوره‌ه‍‌ای متعدد بیماری در سال ۱۹۶۸ و در ۸۷ سالگی درگذشت.

اما سوال مهم اینجاست که چرا هلن کلر، علی رغم شرایط دشوار جسمانی‌اش، این چنین به خودشکوفایی می‌رسد و بسیاری از امثال او، هنوز که هنوز است (‌‌با گذشت بیش از یک قرن از این ماجرا) در گوشه‌ی خانه‌ها یا شبانه‌روزی‌ها زندگی شبه نباتی را می‌گذرانند.

 

به گمان من، اولین قدم مربوط می‌شود به ذهنیت مادر هلن که با خواندن رمانی از چارلز دیکنز، باور می‌آورد به اینکه یک کودک نابینا و ناشنوا نیز می‌تواند تحت تعلیم قرار گیرد. اینجا نقش تأثیرگذار ادبیات به خوبی آشکار می‌شود…

در این نقطه است که با کمک ادبیات دیکنز، طرحواره‌ی والدین در مورد فرزندشان به نحوی مثبت تغییر می‌کند و رشد کودک، استارت می‌خورد.

اولین حرکت پدر در این راستا، جستجویی است که او را به سوی آلکساندر گراهام بل (مخترع معروف تلفن و…) رهنمون می‌شود.

هلن در خاطرات کودکی‌اش نقل می‌کند که در شش و نیم سالگی به همراه پدرش به ملاقات گراهام بل می‌روند. مخترع بزرگ با گرمی و تواضع، او را بر زانوانش می‌نشاند و اجازه می‌دهد یک ساعت تمام با ساعت مچی‌اش بازی کند.

این رابطه صمیمانه با گراهام بل، بعد‌ها نیز ادامه می‌یابد و بل در این ملاقات، سولیوان را (به عنوان معلمی توانمند) به پدر هلن معرفی می‌کند.

نکات زیبا و ظریفی در ملاقات هلن کلر کوچک با گراهام بل وجود دارد. هنگام این ملاقات، هلن کلر دختر کوچکیست که نابینا و ناشنواست و آن قدر چموش و ناسازگار، که حتی برخی افراد به خانواده‌اش توصیه می‌کرده‌اند که باید او را راهی بیمارستان روانی کنند.

هلن در این زمان، هنوز هیچ استعدادی از خود بروز نداده است. کودکیست خاموش و ناتوان و لجباز. اما گراهام بل، آن مخترع نابغه، بدون هیچ گونه غرور و خود بزرگ بینی‌ای، با محبت، شفقت، دلسوزی و همدلی، اولین آغوش امید را به سوی طفل می‌گشاید. به طوری که هلن کلر اولین کتابش را که داستان زندگی خود اوست، به گراهام بل تقدیم می‌کند و در فصل دوستانی که مایه خوشبختی من شدند (از همان کتاب) در مورد آلکساندر گراهام بل می‌گوید:

«من بسیاری از اوقات شیرین خود را با او در واشنگتن و در خانه زیبایش در دماغه برتون گذرانده‌ام. از گوش دادن به توضیحات علمی او ِلذت می‌بردم و او را در پرواز بادبادک‌ها یاری می‌کردم. او با این عمل خود می‌خواست پایه و اساس ساخت هواپیما را بریزد و اصول و قوانین آن را بشناسد.»

دومین و مهمترین عامل رشد هلن کلر، معلم جوان او دوشیزه «آن سولیوان» است که با هلن کلر کوچک همدل است، عمیقاً او را می‌فهمد و استعداد‌های نهفته‌ی کودک را باور دارد.

صبور است، در برابر بدعنقی‌های مکرر کودکی ناتوان، از کوره به در نمی‌رود، ایستادگی می‌کند، استقامت می‌ورزد و بار‌ها و بار‌ها آموزش‌های خود را تکرار می‌کند. خلاق است، به اقتضای احوالات کودک روش‌های نوآورنه‌ای را ابداع و به کار می‌گیرد.

آموزش را به دامان طبیعت و متن حیات می‌کشاند و با زیبایی و جاذبه‌ای فوق‌العاده، پدیده‌های ناملموس برای هلن را، به آموزه‌هایی محسوس و قابل درک، بدل می‌کند. مثلاً با گل، نقشه‌‌هایی برجسته درست می‌کند از سلسله جبال با دره‌هایی در میان‌شان و آبی در آن روانه می‌سازد تا برای هلن درس جغرافیا را بیاموزد و با لمس دادن اینها به انگشتان کوچک هلن، بتواند از بستر مارپیچ رودها و شکوه کوه‌ها و دره‌ها برایش تصوری بسازد.

هلن خود را مدیون سولیوان، این معلم فداکار جوان می‌داند و در موردش می‌گوید:

«من قبل از شروع آموزش آن سولیوان، مانند یک کشتی بودم

که در اعماق مه غلیظ دریا گرفتار شده باشد

به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی، چتر خود

بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و

روح مرا رهایی بخشید.

فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می‌کوبیدم.

حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ

موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.

اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد در دستانم

به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله‌ور شد.

معنای تاریکی را نمی‌دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم.»

 

در کتاب «زندگی من»، هلن کلر می‌گوید:

«سولیوان آنقدر به شادی‌ها و تمایلات من، تمایل نشان می‌داد که من از بیانش عاجزم. علاوه بر این استعداد خارق العاده‌ای در تشریح اشیا داشت.»

سولیوان کسی بود که برای اولین بار هلن را با یک امر شگفت مواجه کرد، این که هر چیزی یک نام دارد و این کشف بزرگ زندگی هلن کوچک را متحول کرد. او تجربه خود را در کتاب «زندگی من» چنین نقل می‌کند:

«از جاده پایین رفتیم و سر چاهی رسیدیم. شخصی از چاه آب می‌کشید. آن سولیوان از فرصت استفاده کرد و دستم را زیر تلمبه آب برد. وقتی که آب خنک روی دستم ریخت، کلمه آب را روی دست دیگرم هجی کرد. ناگهان هشیاری مه‌آلودی احساس کردم. گویی چیزی فراموش شده بود، هیجان‌زده بودم و به‌ نوعی راز زبان برایم آشکار شد. در آن زمان فهمیدم که «w-a-t-e-r» به معنای چیز جالب و شگفت‌انگیزی است که روی دست من جریان دارد. آن کلمه روح مرا بیدار کرد، به او نور، امید و شادی داد و آزادش کرد.

همه‌چیز یک نام داشت و هر اسمی فکر جدیدی را به‌وجود می‌آورد. وقتی به خانه برگشتیم، به نظر می‌رسید که هر شیئی که لمس می‌کردم سرشار از زندگی بود.»

به زندگی هلن کلر، این معجزه‌ی حیات می‌توان از زاویه‌های گوناگون نگریست. آنچه در ابتدای امر بیشتر به چشم می‌آید، قدرت اراده و پشتکار او و معلمش است که تا آخر عمر وفادارانه، در تمام مسیر پرچالش زندگی هلن با او بوده و او را از نقطه‌ی صفر تا جایی رسانده که حتی امروزه بسیاری از بینایان و شنوایان، به آن غبطه می‌خورند.

با وجود اینکه این بعد از قضیه، اهمیتی غیرقابل انکار دارد، لکن مهم‌تر از آن، از نظر من، نگاه هلن کلر به هستی و معنای حیات است که در کلماتش و سطر سطر زندگی‌اش موج می‌زند.

در نگاه هلن کلر، امید یا به تعبیر خودش خوشبینی، چنان خورشیدی فروزان، هرگز خاموشی نمی‌گیرد.

او در کتاب خوشبینی (Optimism) خود نگاهی به چالش‌های زندگی انداخته است و افرادی را که مانند او در شرایط دشواری به سر می‌برند، مخاطب قرار داده، نشان می‌دهد که چطور می‌توانیم بر مشکلات زندگی غلبه کنیم و به موفقیت برسیم:

«سعی کنید تا خوبی‌های دیگران را ببینید. زمانی که با یک پیچ در جاده مواجه می‌شوید، جاده به پایان نمی‌رسد مگر آنکه نتوانید بپیچید. در برخورد با مسائل باید ذهنی باز داشته باشید و ‌از فرصت‌ها استفاده کنید.

این را بدانید که وقتی یک در بسته می‌شود، در دیگری باز می‌شود.

اما ما اغلب چنان با تأسف به در بسته نگاه می‌کنیم که دری که به روی ما باز شده را نمی‌بینیم.»

 

«شکست تنها یک سیگنال برای رفتن به جلو است.»

« اگر تنها شادی در دنیا وجود داشت، ما هرگز نمی‌توانستیم یاد بگیریم که شجاع و صبور باشیم.»

و..

«با این که جهان پر از مصیبت است، پر از غلبه کردن بر مصیبت نیز هست.»

 

 او به مردم می‌گفت که باید این شعار را در زندگی‌شان داشته باشند:

«من تنها یک نفر هستم اما هنوز هم هستم. من نمی‌توانم همه چیز و همه کارها را انجام دهم، اما از انجام کاری که می‌توانم، دریغ نخواهم کرد».

هلن کلر، سرشار است از محبت به مردم و تب و تاب خدمت، عدالت و تمنای بهبود اوضاع جامعه در دلش موج می‌زند.

‌ او می‌گوید:

«عجب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش می‌کنند. اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن

به هم نوع‌های خود کنند؛ شیطان در تنهاییِ خود خواهد مُرد!»

«تا زمانی که توده مردم برای بهبود حال یکدیگر احساس مسئولیت نکنند، عدالت اجتماعی تحقق نمی‌یابد.»

«ما به تنهایی کار زیادی نمی‌توانیم بکنیم؛ اما با یکدیگر خیلی کارها می‌توان کرد.»

«من در آرزوی انجام خدمتی بزرگ و پرشکوه زندگی می‌کنم، اما مبرم‌ترین وظیفه من انجام خدمات کوچکی است که در کسوتی بزرگ و شکوهمند ظاهر شوند.»

به زعم او:

«زندگی یا یک ماجراجویی جسورانه است و یا هیچ نیست.»

او با نگاهی عارفانه هستی را لمس می‌کند، می‌بوید، لذت می‌برد و از قدرت افسون کنندگی حیاتی ناب و به جان ادراک شده، مست و سرشار می‌شود. از اندک ترشحی که از پس پرده‌های تاریکی و سکوت، از جهان هستی به او می‌رسد، لبریز از شوق و انرژی حیات می‌گردد.

در کتاب «زندگی من» و آثار دیگرش، این احساسات موج می‌زند:

«هر وقت به سفر شمالی‌ام می‌اندیشم، از شکوه و تنوع آن حیران می‌شوم. به نظرم می‌رسد که آن ابتدای هر چیز بوده است. گنجینه‌های یک دنیای نو و زیبا پیش پایم قرار گرفت. من در هر نوبت از لذت دانش بهره‌مند می‌شدم. من در هر نوبت در همه چیز زندگی می‌کردم. لحظه‌ای آرام نبودم. زندگی‌ام مانند حشراتی که در یک روز کوتاه به جنبش در می‌آیند، پرتحرک بود.

من مردم بسیاری را که توسط هجی کردن حروف به دستانم با من صحبت می‌کردند، ملاقات کردم. خلایی که بین مغز من و دیگران وجود داشت، چون گل سرخ، پر از غنچه شده بود.»

«… در اولین تجربه‌ام از کنار دریا، برایم طعم هوای صاف و دست نخورده دریا مانند فکر خنک و آرام بخشی بود. منظره صدف‌ها و گیاهان دریایی هیچ وقت جذبه خود را برای من از دست نداد.»

«… در یکی از تابستان‌ها کره اسبم را به همراه داشتم … من بیشتر اوقات شادی را در پشت این حیوان می‌گذراندم. افسار او را رها می‌کردیم و به سوی جنگل روانه می‌شدیم. سوار بر اسب از میان درختان و پیچک‌های جنگل عبور می‌کردیم. از راه‌های باریکی که گاو‌ها و اسب‌ها قبلاً رفته بودند می‌گذشتیم. از میان بوته‌های انبوه دور می‌زدیم و راهی برای عبور پیدا می‌کردیم…»

«… در ماه مارس۱۸۹۳ به آبشار نیاگارا رفتیم. ممکن نیست احساسات خودم را، وقتی در بالای آبشار ایستادم، لرزش زمین و حرکت هوا را احساس کردم، شرح دهم.

ممکن است به نظر بعضی‌ها عجیب بیایدکه من مجذوب شگفتی‌ها و زیبایی‌های آبشار می‌شدم. اغلب از من می‌پرسیدند این همه زیبایی و عظمت طبیعت برای تو چه مفهومی دارد؟ تو که نمی‌توانی امواجی را که در ساحل جاریست، ببینی و نه می‌توانی غرش آنها را بشنوی. آنها چه مفهومی برای تو دارند؟

راستش را بخواهید من همه آن زیبایی‌ها را به معنای واقعی حس می‌کنم. من نمی توانم تعریفی از آنها بکنم که از توصیف عشق و ایمان و خوبی، پسندیده‌تر باشد…»

حقیقتاً هلن کلر، نسبت به هستی، عشق و شوری درون جوش دارد.

چنانکه خود می‌گوید:

«چیزی که من به دنبالش هستم آن بیرون نیست، در درون من است.»

و برای عشقی که از بن مایه‌های درونی تغذیه می‌شود، اندک کورسویی و نشانه‌ای از بیرون کافیست که جان را به شور و سرور آرد.

و حتی اغلب، نیازی به کورسویی از نشانه‌های بیرونی نیز نیست. چرا که جان مستغنی هلن کلر، حتی در تاریکی و سکوت محض نیز سرشار است و به قول خودش:

«هر چیزی شگفتی‌های خود را دارد، حتی تاریکی و سکوت، من آموخته‌ام که در هر وضعی قرار بگیرم، خرسند باشم.»

«… و قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدن و نه حتی قابل لمس کردن هستند. بلکه باید آنها را با قلب خود حس کنید.»

سرتاسر حیات هلن نشانگر آن است که او مواجهه‌ای عاشقانه با دانش، کلمه، انسان، حیوان، طبیعت و خدا دارد و در وصف عشق می‌گوید:

«عشق مانند گل زیبایی است که من ممکن است به آن دست نزنم، اما عطر آن، باغ را به مکانی لذت بخش تبدیل می‌کند.»

لذا باغ جهان هستی وی، هر چند تاریک است، بر خلاف انتظاری محتمل، از آن افسردگی و درماندگی آموخته شده، نمی‌زاید؛ چرا که سرشار از عطر عشق، محبت، تعهد، مسئولیت، شوق آموختن، اکتشاف و فرایازیدن است که به قول خودش:

«هنگامی که انگیزه، اوج گرفتن را احساس می‌کند، هرگز راضی به خزیدن نمی‌شود.»

هلن در نقش‌های مختلفی ظاهر می‌شود. گاهی بر فراز صخره‌ها‌ی تاریکی و سکوت، در نقش پیامبری می‌ایستد و خلق غافل را این چنین مورد خطاب قرا می‌دهد:

«من که نابینا هستم، شما بینایان را پند می‌دهم:

از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که

گویى فردا به یکباره کور خواهید شد.

موسیقی نهفته در صداها،

نغمه‌ی پرندگان و آهنگ نوازندگان را

آنگونه گوش دهید،

گویی فردا به یکباره کر خواهید شد.

آنچه را می‌خواهید، چنان لمس کنید،

گویی فردا به یکباره لامسه‌ی خود را از دست خواهید داد.

رایحه‌ی گُل‌ها را ببوئید

و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید،

گویی فردا به یکباره شامه و ذائقه‌ی خود را از کف می‌دهید…»

 

«… و تنها چیزی که بدتر از نابینایی است این است که فردی بینا نتواند ببیند!»

او گاهی در هیئت عارفی تمام عیار ظاهر می‌شود:

«دریافته ام که اگر به خدا

ایمان و توکل داشته باشید

می‌توانید؛ از هیچ کجا به همه جا

از هیچ چیز به همه چیز

از هیچ کس به همه کس

و از انسانی تهی

به فردی کامل تبدیل شوید…»

و

«… ایمان قدرتیست که در سایه آن دنیای آشفته و ناپایدار آدمی، سر از روشنایی برخواهد آورد.»

گاهی چون تشنه‌ی دانش، به نحوی بی‌وقفه و خستگی‌ناپذیر خود را در آموختن مستغرق می‌کند و از زبان‌های انگلیسی گرفته تا فرانسه, آلمانی، تاریخ، ادبیات، جغرافیا و ریاضیات و … را می‌آموزد. گاهی در کسوت یک روشنفکر و فعال اجتماعی مدافع حقوق زنان و کارگران ظاهر می‌شود، از حق رای برای زنان دفاع می‌کند. و برای جلوگیری از کار کودکان زیر ۱۲ سال تلاش می‌کند و گاهی به صورت فعال، موسساتی را در حمایت از معلولین، نابینایان و ناشنوایان تأسیس می‌کند.

جوایز و افتخارات هلن کلر نیز قابل توجه است.

در سال ۱۹۵۲، هلن کلر برنده‌‌‌ی مدال طلای مؤسسه‌‌ی ملی علوم اجتماعی می‌شود. همچنین دانشگاه سوربن فرانسه از او تجلیل می‌کند و در سال ۱۹۶۴، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، لیندون بی جانسون، مدال آزادی ریاست‌جمهوری را به هلن کلر اعطا می‌کند.

با مرور سطر به سطر زندگی هلن کلر، او را به مثابه اسطوره‌ی مقاومت می‌یابیم. اما گاهی اندوه خاموشی و ظلمت درون او را می‌فشارد:

«درست است گاهی، وقتی که تنها در مقابل در بسته زندگی به حالت انتظار می‌نشینم و احساس می‌کنم که تنهایی و بی کسی چون مه سراسر وجودم را احاطه می‌کند و در آن سوی این در، روشنی، موسیقی و دوستی خوش آیندی وجود دارد که مرا بدانجا راه نمی‌دهند، سرنوشت و سکوت بی‌رحمانه‌ای سر راهم قرار دارد، گاهی می‌خواهم زبان به شکایت باز کنم، زیرا روحم هنوز آرامش ندارد…»

اما تفاوت هلن کلر با یک فرد عادی آن است که او خود را به امواج حرمان نمی‌بازد، بلکه با برانگیختن احساس وحدتی عارفانه با هستی، با افکار یاس‌آلود، موج سواری و آن را رام می‌کند. او گفتارش را چنین ادامه می‌دهد:

«… ولی زبانم از ابراز درد و اندوه و ناسزاگویی خودداری می‌کند. سپس امید لبخند زنان در گوشم زمزمه می‌کند. « در سپردن خود به فراموشی لذت‌ها نهفته است. آنگاه می‌کوشم که نور چشمان دیگران را خورشید خود و تبسم لب‌های دیگران را سعادت خود سازم.»

از زندگی هلن کلر تاکنون آثار ادبی و سینمایی متنوعی ساخته شده و حیات او منبع الهام افراد بسیاری بوده است. فیلم سینمایی معجزه‌گر (The Miracle Worker) یکی از فیلم‌هایی‌ است که با الهام از زندگی هلن کلر در سال ۱۹۶۲ ساخته شده، دوران کودکی او را ترسیم می‌کند و برای عینیت بخشی به شرایط و دشواری‌های آن برهه از زندگی هلن، فیلمی بسیار رساست. این فیلم توانست جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن و جایزه‌ی بهترین نقش مکمل زن را به دست بیاورد.

خلاصه، حیات هلن کلر را، از هر سو که بنگریم، سرشار است از ماجراها، معنا‌ها، لطافت‌ها و آموزه‌هایی که هر کس با هر حال و نیاز‌ی که به استقبال آن آمده باشد، بهره‌ای بر خواهد گرفت…

پیام آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=9938

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: