کنسرت

پیام را که خواندم خیلی ذوق کردم. از اینکه به کنسرت دعوت شده بودم خوشحال شدم. خواننده را نمی‌شناختم. معلوم بود خیلی جدید است. هرچند تازگی‌ها خیلی با وسواس موسیقی گوش می‌دادم و بخصوص حوصله خواننده‌هایی که از غم و اندوه می‌خواندند را نداشتم.
داستان کنسرت پروین بابایی

کنسرت

پروین بابایی

 

پیام را که خواندم خیلی ذوق کردم. از اینکه به کنسرت دعوت شده بودم خوشحال شدم. خواننده را نمی‌شناختم. معلوم بود خیلی جدید است. هرچند تازگی‌ها خیلی با وسواس موسیقی گوش می‌دادم و بخصوص حوصله خواننده‌هایی که از غم و اندوه می‌خواندند را نداشتم.

خیلی وقت بود نه از چیزی شکایت می‌کردم و نه پای شنیدن غمنامه دیگران می‌نشستم، چه رسد به شنیدن ترانه‌هایی که طبق سنت‌های شعری از بی‌وفایی و دوری معشوقی خیالی می‌نالیدند و از شاعر تصویری مفلوک و رهاشده و درمانده می‌ساختند. گویی غم و فلاکت، وزن اصلی ترانه‌ها بود و اگر حرفی از شادی و امید و حال خوب می‌زدند، اصالت موسیقی زیر سوال می‌رفت.

این بود که نشنیدن موسیقی را ترجیح داده بودم و یا موسیقی بی‌کلام گوش می‌دادم که لااقل مجبور به شنیدن شرح حال رقت‌بار شاعر نشوم. خلاصه از اینکه آدم بی‌ذوق و بی‌احساسی شاخته شوم ابایی نداشتم، اما دعوت شدن به کنسرت خوشحالم کرده بود. حداقل می‌توانستم دخترم را که تابه‌حال به هیچ کنسرتی نرفته بود با خودم ببرم.

می‌شد آنجا هدفون در گوشم بگذارم و مشغول کار خودم باشم. خلاصه دعوت را قبول کردم و سر ساعت مقرر جلوی سالن به دوستم و شوهرش پیوستیم. با اینکه در سالن زود باز شد، اما کنسرت یک ساعت دیرتر شروع شد و دیگر داشتم چرت می‌زدم که ناگهان صدایی مهیب مثل بمب، قلبم را لرزاند. سرم را بلند کردم.

با باند داخل سالن دو متر بیشتر فاصله نداشتم و انگار همه موج صدایی که از باند درآمده بود در سلول‌هایم رخنه کرده و تکانم داده بود. سیستم صدا خراب بود و باند اینطور صدا داده بود. قلبم به تندی می‌تپید و ترسیده بودم. با خودم گفتم این کنسرت تا آخر همینطور پیش خواهد رفت. از کیفم قرصی درآوردم و همانطور قورت دادم تا کمی تپش قلبم آرام شود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. تازه متوجه شدم دخترم با نگرانی نگاهم می‌کند.

پرسید: «حالت خوبه؟»

گفتم: «خوبم… نترسیدی که؟»

می‌دانستم صدای بلند اذیتش می‌کند.

سرش را تکان داد و گفت: «نه!»

دروغ می‌گفت. می‌خواست ملاحظه حال من را کرده باشد. او را به طرف خودم کشیدم و خواستم پیشانی‌اش را ببوسم که باند دوباره صدا داد. از جا پریدم. احساس کردم قلبم ایستاده. چشمانم را بستم و آرام نفس کشیدم. دخترم نگران و دستپاچه گفت: «مطمئنی حالت خوبه؟»

گفتم: «خوبم» و محکم بغلش کردم.

خاموش شدن چراغ‌ها خبر از شروع کنسرت داد و همان موقع خواننده روی سن آمد و جمعیت شروع به جیغ زدن کرد. اما همین‌که گروه موزیک شروع به نواختن کردند از جایم بلند شدم. دیگر نمی‌توانستم ملاحظه میزبان را بکنم. به دخترم گفتم: «تو بشین، من زود برمی‌گردم.»

و از لای صندلی‌ها خودم را بیرون کشیدم که دیدم دخترم دستم را کشید و گفت: «من هم میام…»

در حالی که قلبم به تندی می‌تپید از سالن بیرون زدم و خودم را به هیتر رساندم تا شاید گرمای هیتر حالم را بهتر کند. صدای خواننده از داخل سالن می‌آمد. با اینکه صدا بلند بود، اما معلوم نبود چه می‌خواند. مردی که مشخص بود از کارمندهای سالن است، یک صندلی آورد و تعارف کرد که بنشینم. بعد انگار که مخاطبی پیدا کرده باشد گفت: «صد بار گفتیم این سیستم‌ها رو درست کنید، انگار نه انگار… معلوم نیست خوانده چی می‌خونه…خانم شما حالتون خوبه؟ چیزی احتیاح ندارید؟…»

تشکر کردم. ناگهان دیدم دوستم از سالن بیرون آمده و دارد به سمت ما می‌آید. آهسته به دخترم گفتم: «ببین خاله اومده دنبالمون. بهتره تو برگردی سالن. من هم بهتر بشم میام.»

دخترم گفت: «نه مامان، لطفاً منو نفرست تو. من از این صدا بدم میاد…»

نگران بودم چه بگویم که دوستم را ناراحت نکنم. داشتم برای تراشیدن بهانه‌ای حاضر می‌شدم که دوستم گفت: «چه کنسرت افتضاحی! غیر قابل تحمل بود… شما حالتون خوبه؟»

گفتم: «ما خوبیم. کمی فشارم افتاد، برای همین اومدم بیرون…» بعد برای تعارف هم که باشد گفتم: «اونقدرام بد نیست. فقط کمی صدابرداری‌شون مشکل داره…»

دوستم گفت: «فقط صدابرداری مشکل داره؟ می‌دونم داری تعارف می‌کنی، ولی خواننده هم آش دهن‌سوزی نیست. یه نت درست نخوند… اشکالی نداره… شبمونو خراب نمی‌کنیم. می‌ریم بیرون شام می‌خوریم.»

گفتم: «ولی شوهرت هنوز توی سالنه. بیا بشینیم همینجا دور هم. خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم. بگذار شوهرت هم راحت کنسرتو ببینه.»

هنوز حرفم تمام نشده بود که دخترم گفت: «اِ نگاه کنید، عمو هم اومد!:

دوستم گفت: «لابد نگران شده اومده دنبالمون» که شوهرش درآمد و گفت: «شما اینجایید؟»

دوستم گفت: «آره… کنسرت خیلی بد بود. حالمون بد شد اومدیم بیرون.»

شوهرش گفت: «خودتون یکی‌یکی فرار کردید، بعد منو اون تو تنها گذاشتید؟»

خواستم باز از سر تعارف و احترام چیزی بگویم، اما دوست وسط حرفم پرید و گفت: «از این بدتر نمی‌شد. کنسرت بدی بود. از سالن گرفته تا خواننده هیچیش خوب نبود.»

شوهرش گفت: «همینطوره. خدا خیرتون بده که اومدید بیرون. من فقط به‌خاطر شماها همین چند دقیقه رو هم تحمل کردم. خیلی بد بود.»

دوستم گفت: «پس برو سریع ماشینو بیار دم در سالن بریم بیرون شام بخوریم.»

پیام آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=10283

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: