روز کتابخوانی است و من ناگهان به روزهایی برمیگردم که عاشقانهترین دلبستگیام در زندگی «کتاب» بود. روزهایی که کتاب کمیاب بود و هرجا پیدایش میشد، من سر از پا نمیشناختم. کلمات روی صفحه برایم جادو بودند؛ بدون هیچ اغراق. هر کتابی که به دستم میرسید میخواندم؛ نه از سر بیوسواسی، بلکه از شدت عطشی که حدی نداشت. گرسنگی، تشنگی و بیخوابی در برابر شوق خواندن رنگ میباختند. گاهی چمباتمه پشت در، گاهی کنار طاقچه، گاهی گوشهای دنج و گاهی میان جمع. مهم نبود کجا هستم؛ مهم این بود که در دنیای کتاب پرواز میکردم، جایی که هیچ لذتی با آن برابری نمیکرد.
سالها گذشت، دسترسیام به کتاب آسانتر شد، اما میل من به خواندن همچنان سیریناپذیر ماند. حتی وقتی جهان پر شد از پلتفرمهای سریع و ارزان اطلاعات، باز هم هوس قدم زدن در کتابفروشی در من زنده بود؛ هوسی برای لمس کردن کتابهای تازه، دیدن تازهچاپها، و شاید خریدن یک کتاب، نه فقط برای خواندن، بلکه به یاد روزگاران گذشتهای که یک کتاب کوچک میتوانست تمام جهانم شود.
دیروز همین میل قدیمی مرا کشاند به کتابفروشی. میخواستم چند کتاب ورق بزنم، شاید کتاب تازهای پیدا کنم و یکی هم برای دل خودم بخرم. اما وقتی وارد شدم، برخلاف انتظارم بیشتر از کتاب، لوازمالتحریر فانتزی دیدم. قفسهها انگار فقط برای زیبایی چیده شده بودند. تعداد کمی کتاب، آن هم تقریباً همه خوانده شده. ناامید رفتم سراغ کتابفروشی بعدی… آنجا هم قفسهای کوچک پر از کتاب و در عوض چند دست میز و صندلی، دستگاههای اسپرسوساز و بوی تند قهوه. سومی هم همین وضع را داشت. انگار از کتاب خواندن فقط «ژست قهوه خوردن» باقی مانده بود.
از آنجا بیرون آمدم و ناگهان غمی آرام در دلم نشست: نکند روزی برسد که کتاب چاپی فقط در موزهها دیده شود؟ نکند قفسههای پر از کتاب تبدیل شوند به یادگاری یک دوران از دسترفته؟
واقعاً نمیدانم آینده چه میشود. دنیا با سرعت سرسامآوری تغییر میکند. ما هم، بخواهیم یا نخواهیم، در جریان این تغییر حرکت میکنیم. مقاومت در برابر «روح زمانه» ممکن نیست. اما کتاب چیز دیگری است… چیزی که ماهیت فیزیکیاش، وزن، بو، لمس ورقها برای من معنایی عمیق دارد. عجیب است تصور کنم روزی تنها نمونههای نمایشی کتاب را در موزهها ببینیم، در حالی که هنوز هر سال نویسندگان نوبل میگیرند و هنوز کلمات جان دارند. با اینهمه، میدانم که جهان امروز چیز دیگری میطلبد: وصل بودن دائم. زندگیای که بدون اینترنت انگار اکسیژن ندارد. در چنین جهانی، غرق شدن در کتاب چاپی مثل جدا شدن از یک دستگاه تنفس است؛ سخت، نادر و حتی ترسناک.
اما میان همه اینها، چیزی در من هنوز خاموش نشده: همان میل قدیمی، همان عطش کهنه برای ورق زدن، برای گم شدن در جملهها، برای نفس کشیدن در دنیای کلمات. شاید کتابفروشیها کم شده باشند، شاید کتاب چاپی سختتر پیدا شود، اما هنوز کسانی هستند که یک کتاب تازه را مثل گنج پیدا کنند، رویش دست بکشند، آرام ورق بزنند و برای لحظاتی از جهان مجازی بیرون بیایند.
به قلم: پروین بابایی
