خردهفروش
تبریز زلزلهخیز، مهآلود و پایکوب سم ستوران مهاجمان. هر بار از وراء گرد و غبار و خشم طبیعت، طوفان سیاست و تهاجم مهاجمان و استعمارگران سر بلند کرده؛ به قدرت مردانش به سان «سهند» و «ساوالان»اش فرزانهتر از پیش نمایان گشته است. سیلها را دستهای نستوه تلاشگرانش باز داشته و خرابیهایش را باز ساخته و طرح نو انداخته است. تهاجمات وحشتزای نظامی و سیاسی را پایداری گُردانی چون ستارخان و باقرخان و ثقهالاسلامها به تسلیم و تلطیف واداشته و از سر گذرانده؛ آری کوهها و کویهایش نشان از خون چنین مردان و گُردان دارد.
نهایت اینکه در پهن دشت تاریخ این دیار: خرد و کلان در لحظات حساس تاریخی با قدم و قلم و کلام سینه سپر کرده و داد مردی سر دادهاند. به ظاهر، هر چند گمنام و فراموش شدهاند، ولی در دفتر زمانه و تاریخ زنده و جاویدند. یکی از همین کسان به ظاهر گمنام و فراموش شده، میرزا باقر حاجیزاده است. هنرمند مبارزی که با هنرش تالار «شیر و خورشید» آن سالها را از خنده و شادی پر میساخت. از «سعید منیری» باید قدردان و سپاسگزار بود که با انتشار کتابش ـ حاجیزاده ـ در نهایت فراموشی، به یکبار نام او را در خاطرهها احیا و زنده ساخت و شرححالش را در دسترس همگان قرار داد.
اما من هم، حاجیزاده را میشناسم. سالهای ۱۳۲۶ـ۱۳۳۳، یاد باد، گذر ـ میارمیار (درب مهاد مهین) ـ هم یاد باد. هنوز خیابانهای شمالی و جنوبی و چهارراه شهناز (شریعتی) احداث نشده بود. هنوز نام محله نه (شهناز) بود و نه (شریعتی) همان «لیلآوا» بود و بس و چشمهای روشن قناتها و چشمههای محلات کور نشده بود. چشمه (قیخ ایاخ = چهل پله) در گوشه شمالغربی سینمای (هما) چشمه محل بود و چون به ته چشمه نزدیک میشدی صدای آهنگدار آب را میشنیدی و آب خنک یخ مانندش را با دست و تنت حس میکردی. در سمت غربش یگانه پاساژ شهر را داشت با «گراند هتل و سینما سعدی و مغازههای شیک و مدرن و بزرگش» با دو ضلع در محور شرق و غرب، در ضلع جنوبی کافه رستوران شفق و امید و در شمالی «قهوهخانه محمد مشگینی» و در شرق و شمالش کوچههای «پشت دادسرا = میارمیار» و «مسجد دال و ذال» با خانههای «امامی» و «مسکوچی» و «ایپکچیان». همین خانه امامی یادآور محل «حومه هفت» حکومت ملی نیز بود که خود خاطرات گفتنی دارد. هر چهار ضلع به نقطه مرکزی «درب مهاد میهن» ختم میشدند. در گذر مرکزی «قنادی حاج شفیع» قهوهخانههای «ستار» و «اکبر نیلی» و نانوایی «گوموش کمر = کشمش اوغلی» و در این سالها و سالهای بعد نانوایی «حاج عینالله خاکپاکی = خان آقا» و دفتر روزنامه «پیام آذربایجان» با صاحب امتیاز و سردبیری محمدعلی علّامی را در خود جا داشت. قلب تپنده کاری و اجتماعی و سیاسی و هنری و نیز محل جوش و خروش دستههای کارگری شهر ـ که روز، روز آنها بود ـ همین گذر بود.
اگر میل تماشای جمعیت فعال و گروههای کارگری را داشتی کافی بود که از این ضلع گذر میکردی و نفس توفنده و کوبنده کارگر جماعت شهری که در واقع گویی از زمین میجوشید و بیرون میزد را شاهد میشدی که به ساکن امواج خروشان انسانی بالا و پائین میشدند و سحرگاه و شامگاه، گذر به راستی تماشایی و دیدنی بود.
من در آن سالها در چنین محله حساسی در یگانه دکان سنگکپزی گذر که از آن زندهیاد داییام حاجعیناللهخان خاکپاکی بود میرزا بنویس بودم و دفتر دخل و خرج و نقد و نسیه نانوایی را در دست داشتم. در این سالها بود که گاهگاهی، حاجیزاده را در «نانوایی خانآقا» و «پاساژ» و «پاساژ قاباقی» میدیدم. بلندقد و باریک با صورتی تکیده، سلانهسلانه ولو بود. اغلب ساکت اما کنجکاو با نگاههای تیز و جستجوگر، به نانوایی میآمد، خاندایی ـ از روی ارادتی که داشت نان خشک (قوری چؤرک) خشخاشی که نوعی تشخص و خصوصیت بود به «شاطر حمید» سفارش میداد و بهای دو قران آن روز نان قابلی نداشت و چون هر دو اهل هنر بودند مدتی با هم گپ میزدند اما شاطر حمید، بعدها خود از جمله پاکبازان سیاسی زمان شد و دهها سال طعم تلخ زندانهای قصر و قزل قلعه شاه را چشید و چون آزاد شد باز بر سرکار خود که ـ شاطری ـ بود بازگشت و در دکان نانوایی منجم ـ قرهداش ـ سالها شرافتمندانه کارگری کرد و با انضباط حزبی نانوایی را اداره میکرد و مشتریان را بیهیچ تبعیض و با دقت وسواس مانندی به نوبت راه میانداخت. دریغا که دیری نپایید و از فشار و صدمهای که در زندان دیده بود رهایی نتوانست و نابهنگام جان به جان آفرین تسلیم کرد.
اهل گذر، حاجیزاده را تحویل میگرفتند. «اکبر پرنده» بقال گذر پنیر خوبش میداد. «مشتقی قهوهچی» به موقع چاییاش را کنار چارپایه مینهاد. «یوسف قصاب و عسگر قصاب» گوشت ران و بیاستخوان میکشیدند با کافه «شفق» و «خورشید» و «گراند هتل» حساب خاص و جداگانهای داشت، خلاصه اینکه، حاجیزاده، در «پاساژ» و «میارمیار» در واقع در خانه خود بود. با همه سکنه و اصناف آشنا و مأنوس بود. اهل محل از او داستانها داشتند و بهلول دانندهاش میدانستند. با همه معلومات و روسیهدیدگی، ساده و شوخطبع و بذلهگو و افتاده و مردمی بود. با خواص نوعی بود و با عوام لوتی، در جمع روشنفکران منزلت و جایگاهی داشت. بعد از واقعه ۲۱ آذر ۱۳۲۵، روزهای سخت امثال حاجیزادهها بود. در شهر بگیر و ببند شروع شده بود. سرهنگ عمید امیر دیوان و سرتیپ شوکت ریاست شهربانیهای آذربایجان و دستهها و گروههای مخالف و سردمداران محلی هر یکی میدانی یافته و میانداری میکردند. هر کسی را به اسمی و سمتی دستگیر میساختند. روزگار بس سختی بود. در این حیص و بیص، حاجیزاده نیز دستگیر شد و همراه عدهای بازداشت و زندانی گردید. موضوع یکی دو روز و امروز و فردا نبود. سالهای سال حتی تا بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ وضع به همین حال بود. گاهی در بند و ماهانی تحت نظر و سالانی دربدر.
تابستانهای گرم تبریز اوقاتی بود که اصناف گذر در سایه لم داده، در سکوت بعدازظهری مسائل روز را کنکاش میکردند. هر کسی با همسایه خود صحبت از موضوعات روز داشت. این روزها باز موضوعی از حاجیزاده ورد زبانها بود. آری داستان محکمه و محاکمهاش، که میگفتند سروصدایی راه انداخته و حرف معنیداری در دادگاه گفته است. بازپرس از حاجیزاده، سؤال میکند: نام؟ جواب میدهد: بینام! شغل؟ بیکار. آدرس خانه؟ بیخانمان. پدر و مادر؟ یتیم، که بازپرس با اخم و تخم فریاد میکشد: برو گم شو مرتیکه احمق و خائن و «وطنفروش»! این پدر سوخته «وطنفروش» را من میشناسم هر چی بگین از او برمیآد. شماها عدهای «وطنفروشید» که در این دادگاه تکلیفتان معلوم خواهد شد تا نتیجه جوابهای سربالات را ببینی و آب خنک زندان را بچشی. دادگاه تشکیل میشود و پرونده قطور او روی میز قضات نظامی لشکر قرار میگیرد. دقایقی بعد، حاجیزاده سرپا ایستاده با تذکر دادگاه برای آخرین بار به دفاع از خود میپردازد. لحظه حساسی بود. مردی که در تمام عمرش جز آزادگی، مبارزه برای صلح و دفاع از وطن گامی برنداشته و فکری نکرده بود کنون به اتهام «وطنفروشی» بازداشت و به پای محاکمه کشانده شده بود. حاجیزاده، نگاهی به محکمه میاندازد و به حرف میآید: ریاست محترم دادگاه، قضات محترم، دادستان مرا که در هفت آسمان یک ستاره ندارم و نه حتی آهی که با ناله سودا کنم به جرم «وطنفروشی» متهم و تقاضای اشد مجازات را دارد. به استحضار دادگاه محترم میرسانم بر فرض محال وطنفروش هم باشم من «خردهفروش»ام. تبریز و آذربایجان را میفروشم! «عمدهفروش» حضرت اشرف قوامالسلطنه در تهران آزاد و راستراست میگردد که ایران را میفروشد. بهتر است دادستان محترم اول یقه او را بگیرد و بعد اگر نوبت رسید بنده غلامام. از دادگاه محترم خواهشمندم با توجه به این امر رأی صادر فرمایند. دیگر حرفی ندارم.
دریغا از بیوفایی اولاد وطن که به قول صفرخان، حاجیزاده هنرمند بزرگی که در سنین پیری در گوشه یکی از خیابانهای تبریز از سرما، جان سپرد، آوخ، آیا او وطنفروش بود؟!
دکتر سیروس برادران شکوهی