ای که نمیدانم کهای؟ کجا؟
ای سراسر نور و دریا!
یک شب بیا، سرزده در بزن تا من سر از پای نشناخته سمتت بدوم
و جار بزنم: آی مردم میهمان آوردهام، از جنس روشن آب
از جنس هر آنچه نور و هر چه تماشاست
تا فروخوابد اندوه تمام خوابهایی که دلواپس صبح بودهام
یک روز بیا قرار بگذاریم
من ره توشهام را برمیدارم
راهی صحرا میشویم؛
دشتهایی که پر از لالههای داغدیده، همچون من، همچون تو…
پر است از بوتههای وحشی، که خود رستهاند و دل به مهر سطحی باد ندادهاند
بیا یک شب، یک روز، دستم را بگیر
شرابی بنوشان و بگو به سرمستی مهر میبرم تو را
آنجا که عیاران آیینهمرام از گردنههای سخت گذشتند
آنجا که غارهای تاریک را پشت سر نهادهاند
آنجا که رو به سمت سیمرغ میرویم، دور از ازدحام مردم و شهر
شبی بیا و بگو خوانی از نور آوردهام نورخواریت را
گاهگاهی آفتاب را میدزدند اینجا
شب نیست، شبها ستاره بارانند
ابری نیست، ابرها مرام بارش دارند
ای سرخینه پوش سبز آیین!
تو پیر پخته باش و من جوانی خام
که به اطمینان اعتمادت، هر آنچه کوه است پیمودهام
و هر آنچه رنج است کشیدهام
ای تو فرهادترین یار خوابهای شیرینم!
لحظهای به روز روشنم بیا…
به قلم: آذر افشاری