آغوش تاریک دریا

من و ترنم، خواهر بزرگترم تصمیم گرفته بودیم برای اولین بار، فارغ از هیاهوی زندگی و سرما و باران‌های وقت و بی‌وقت پاییز، خودمان را لابلای ستاره‌ها و جنگل‌های سرسبز شمال غوطه‌ور کنیم. پدرم سال‌ها پیش ویلای نقلی و باصفایی را کنار دریا خریده بود و من و ترنم آنجا مستقر شده‌ایم.
دریا

آغوش تاریک دریا

آنیتا سرتیبی

 

غروب، هنگامی که آفتاب با آسمان وداع می‌کرد، بوی امواج دریا را مزه مزه می‌کردم که پاهایم را لطیف و پرمهر نوازش می‌کردند.

من و ترنم، خواهر بزرگترم تصمیم گرفته بودیم برای اولین بار، فارغ از هیاهوی زندگی و سرما و باران‌های وقت و بی‌وقت پاییز، خودمان را لابلای ستاره‌ها و جنگل‌های سرسبز شمال غوطه‌ور کنیم. پدرم سال‌ها پیش ویلای نقلی و باصفایی را کنار دریا خریده بود و من و ترنم آنجا مستقر شده‌ایم.

موج‌ها، بی‌تابانه خود را به پاهایم کوبیده و روی افکارم سایه می‌اندازند. گویی می‌خواهند تمام حواس و توجهم را از آن دریای نیلگون بکنند.

گل‌های ریزِ نقش بسته روی روسریم را لمس می‌کنم. سبزند یا صورتی؟ رنگ گل‌های روسری را فراموش کرده‌ام.

ترنم، آن طرف‌تر ایستاده و از خودش عکس سلفی می‌گیرد. چند قدمی به سمتش رفته و رنگ گل‌های دوست داشتنی روسریم را می‌پرسم.

می‌گوید: نمی‌دونم انگار روسریت سفیده، گل‌هاشم آبیه. جلوتر نیا دارم از خودم عکس می‌گیرم.

فهمیدم که با بی‌حواسی و بدون اینکه به گل‌های ریز نقش نگاهی بیندازد، رنگ‌شان را برایم تفسیر کرد، ملالی نیست…

دوباره پاهایم را به دست موج‌ها می‌سپارم. خودم را در آغوش می‌گیرم و دستم با گل‌های روسری برخورد می‌کند. ریز نقش و کمی برجسته‌اند. همیشه دوست دارم طرح لباس‌هایی که می‌پوشم برجسته و قابل لمس باشد. وقتی روسری را می‌خریدم، فروشنده گفته بود: پارچه‌اش ابریشمه با گل‌های برجسته.

رنگ گل‌هایش را هم… درست یادم نیست… صورتی یا سبز توصیف کرده بود. اما ترنم، آنها را آبی می‌خواند.

می‌اندیشم، دنیای رنگ‌ها، عجیب و رازآلود است….

شاید هم قراردادی نانوشته است میان چشمان آدم‌ها. مثلاً آدم‌ها تصمیم گرفته‌اند دریا را آبی ببینند و درخت‌ها را سبز.

اما به راستی رنگ سبز یا آبی، از نگاه من و ترنم، همگون و یکسان است؟

راست می‌گویند نادیده‌ها و ناشناخته‌ها همیشه جذاب‌ترند. هیچوقت رنگ‌ها را ندیده‌ام اما در خیالاتم، هزاران بار رنگ‌ها را بوییده‌ام، بوسیده‌ام مزه مزه کرده و چه رویاهای رنگارنگی که در سرم نساخته‌ام.

در آغوش رنگ و امواج غوطه‌ور بودم که ترنم با سر و صدا سمتم آمد، کنارم می‌ایستد، دستم را می‌گیرد و می‌گوید: تو که یخ زدی! دو ساعته اینجا تنهایی وایسادی که چی بشه؟ بیا چندتا عکس بگیریم بفرستم مامان بابا ببینن.

لبخند زنان می‌گویم: وقتی همپای موج‌ها و رنگ‌ها برقصی، گذر زمان که هیچ، دلواپسی‌هات هم مفهومش رو از دست میده.

دوربینش را تنظیم کرده و از جفتمان عکس می‌گیرد.

تصویر را نگاه می‌کند و می‌گوید: نه خوب نیست! چشماتو بستی. سرتو یه کم بالاتر بگیر.

طوری که می‌خواهد می‌ایستم و سرم را بالاتر می‌گیرم.

دوباره و دوباره عکس می‌گیرد ولی نمی‌پسندد.

می‌گویم: طوری عکس بگیر که امواج دریا هم تو کادر بیفته.

ناگهان با عصبانیت، دوربین را به زمین می‌کوبد و رو به من فریاد می‌زند: تو همه عکس‌ها چشماتو می‌بندی، اعصابمو خورد می‌کنی تازه نظر هم میدی که چطور عکس بگیرم؟ تقصیر منه که تو رو با خودم آوردم سفر که بهت خوش بگذره و از چهار دیواری اتاقت بیای بیرون! تو چه می‌دونی طبیعت و جنگل و ژست عکاسی یعنی چی! برای تو چه فرقی می‌کنه تو اتاقت باشی یا کنار دریا؟ می‌دونی چیه؟ تو لیاقت نداری زیبایی‌های این دنیا رو ببینی که خدا بیناییت رو ازت گرفته. خلایق هرچه لایق.

به سمت ویلا می‌رود.

دو زانو، کنار دریا می‌نشینم. مغزم بی‌محابا سوت می‌کشد.

به گمانم زلزله‌ای مهیب رخ داده و من، تمام آدم‌های امن زندگیم را زیر خروارها خاک گم کرده‌ام…

امواج دریا، سرد و عبوس، خود را به ساحل می‌کوبند.

باد تندی می‌وزد. بغض آسمان می‌ترکد

سرما، قلبم را مچاله می‌کند. گل‌های روسریم را لمس می‌کنم. رنگ‌شان تیره و تاریک است. گل‌ها، نه آبی، نه سبز، و نه صورتی هستند. بلکه همرنگ چشمانم مشکیِ تاریکند.

دستم را روی چشمانم می‌کشم، خفته‌اند یا ذوق‌شان کور شده است؟ به راستی به چه جرمی چشمانم با من غریبه‌اند و همراهیم نمی‌کنند؟ رنگ‌ها، ساحل، حتی گل‌های ریز روسری، دیگر دوست داشتنی نیستند…

موج‌ها، آواز وداع می‌خوانند…

سرمای لعنتی، دست‌هایم را کرخت می‌کند. روسری را دور دستانم پیچیده و گره می‌زنم تا اندکی از سوز سرما در امان بمانند.

دریا و ساحل دور سرم می‌چرخند.

خسته و بی‌رمق از جا برمی‌خیزم تا سمت ویلا بروم.

چپ؟ راست؟ جلو؟ مسیر ویلا را به یاد نمی‌آورم.

همچو نوزادی که هیچ تصویر و تصوری از جهان پیرامونش ندارد و گویی مادرش را گم کرده است، مات و سردرگم دور خودم می‌چرخم.

شن‌ها دهن کجی می‌کنند و آسمان ترک برمی‌دارد و سوزناک می‌گرید.

بی‌اختیار جلوتر می‌روم. شاید باید از پس موج‌ها عبور کرده و به ویلای نقلی برسم اما آیا هنوز آن خانه گرم، پناهگاهی برای من محسوب می‌شود؟

حس می‌کنم تکه پازلی به درد نخور هستم. پازل را چیده‌اند و فضای خالی برای من نمانده، تکه مقوایی اضافی و بی‌فایده‌ام.

امواج، مرا عقب‌تر هول می‌دهند اما بی‌اعتنا جلوتر می‌روم. گویی مغزم فقط فرمان حرکت به سمت جلو را به پاهایم صادر می‌کند.

آب تا گردنم بالا می‌آید. بی‌درنگ می‌خواهم به عقب برگشته و خود را از حصار آغوش خشمگین دریا آزاد کنم. می‌خواهم دست‌هایم را از گره روسری رها کنم اما توان و قدرتی نمانده است…

جلبکی دور مچ پایم تنیده می‌شود، نمی‌توانم تعادلم را حفظ کنم و امواج، بی‌رحمانه مرا می‌بلعند.

برای جرعه‌ای تنفس تقلا می‌کنم اما دریای بی‌رحم امان نمی‌دهد.

زیر آب، با آخرین ذرات قوا، چشمانم را لمس می‌کنم تا شاید امواج همچو شلاق دریا، بیدارشان کرده باشد و در ثانیه‌های تلخ و پایانیِ زندگی‌ام یاری کنند…

نه! چشم‌هایم زودتر از من به خواب ابدی سلام کرده‌اند!

نمی‌بینند که نمی‌بینند…

پیام آذربایجان

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://payamazarbayjan.ir/?p=10582

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

هیچ محتوایی موجود نیست

پیشنهادی: