- یلدا با طعم گرانی، بلندترین شب با کوتاهترین سفره
- افتتاح سومین جشنواره ملی تئاتر کودک و نوجوان «باغچهبان» در مرند
- سالمندی جمعیت در کشور به یک بحران ساختاری تبدیل شده است
- فرصت طلایی پنجره جمعیتی جوان در حال محدود شدن است
- جامعه امروز ایران بیش از گذشته به مسئولیتپذیری اجتماعی نیازمند است
- افتتاح دفتر انجمن جامعهشناسی ایران در آذربایجان شرقی و برگزاری انتخابات شورای مرکزی
- حبیب ساهر؛ شاعری که از مرز زبانها عبور کرد
- نتایج سومین انتخابات سازمانهای مردمنهاد آذربایجان شرقی اعلام شد
- نشست علمی _پژوهشی کاهش مخاطرات تغییرات اقلیمی در تبریز
- تقویت سهجانبهگرایی و صیانت از حقوق کارگران، ضامن تحقق عدالت کارگری است
سرویس خبری دلنوشته

آن روزهایی که کتاب جادو بود
روز کتابخوانی است و من ناگهان به روزهایی برمیگردم که عاشقانهترین دلبستگیام در زندگی «کتاب» بود…

حیدربابای شهریار؛ روایتی از هویت و درنگی بر عشق
در میان شاهکارهای ادبیات معاصر ایران، شعر «حیدربابا» سیدمحمدحسین شهریار جایگاهی منحصربهفرد دارد؛ شعری که نه تنها در دل آذربایجان، بلکه در سراسر ایران، از خانههای روستایی تا سالنهای دانشگاهی، از مراسم عزاداری تا جشنهای نوروزی، خوانده و بازخوانی میشود. این اثر، فراتر از یک منظومه عاشقانه یا عرفانی، یک پدیده فرهنگیاجتماعی است که ریشه در هویت جمعی، حافظه تاریخی و احساسات عمیق انسانی دارد. شهریار در «حیدربابا» نه تنها شاعر است، بلکه مردمنگار، تاریخنگار احساسات، و صدای خفتهی نسلها است. صدایی که از دل خاک، از زیر باران کوهستان، از میان اشک مادران و خندهی کودکان بیگناه بلند میشود تا به ما یادآوری کند: انسان، پیش از هر چیز، انسان است.

آغاز همکاری با آقای شفایی و بازی ایران و چین
شهریور ۱۳۷۶ بود، بعد از گرفتن دیپلم و مشخص شدن قبولیم در دانشگاه، در میدان ساعت آقای شفایی رو دیدم،مرحوم شفایی را من از سالها قبل می شناختم.

اگر میدانستم جنگ خواهد شد
جنگ دردهایمان را بزرگتر میکند…

لحظهای به روز روشنم بیا!
ای که نمیدانم کهای؟ کجا؟
ای سراسر نور و دریا!
یک شب بیا، سرزده در بزن…

یادمان نرود…
گاهی باید پشت سرمان را نگاه کنیم و اسامی کسانی را که گلهایی سر راهمان کاشتند نیم نگاهی بکنیم و قدردان محبتهایی که از سر بیریایی نثارمان نمودند باشیم…

باران میبارد تا…
باران میبارد تا سیراب کند رودخانهها و دریاها را…

نوشتن، بهانهای برای گفتن از دل
نوشتن…
خواندن…
شعر…
بهانه خوبی است برای بیان حرفهایم…

درس از طبیعت
از طبیعت همیشه درس زندگی یاد گرفتهام …

به گمانم خدا عاشقم بود
نقطه ای که رسیدهام از تلاشهای خودم بود و لطف و همراهی یگانه معبودم که همیشه حواسش به من بود…
