شمس، تنها یک عارف نبود؛ آتشی بود که در دل تاریخ افتاد. خورشیدی که با نور حضورش، سایهها را کنار زد تا حقیقت خود را بر جانها بنماید. او از همان آغاز، از زادگاهش تبریز، در سکوت و پنهانی زیست؛ نه نامی میخواست و نه نشانی، نه منبری و نه پیرو، که باطنش بینیاز بود از هر جلوهگری.
میگفتند: «هیچ آفریدهای را بر حال شمس اطلاعی نبوده…» و این عین حقیقت بود. او همانقدر که در سخن حاضر بود، در مکان غایب. روحش را نه خانهای میپذیرفت و نه شهری بند میکرد. در کوچههای تبریز آموخت، از پی پیران طریقت رفت، و در هر سفر، جامی از نور بر جان خویش میریخت.
اما نقطهی عطف این افسانه، رسیدن شمس به قونیه بود؛ در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲. در آن شهر، مردی میزیست به نام جلالالدین، مولانا، که تا آن روز عالمی پرآوازه بود، آراسته به فقه و تفسیر و حکمت. اما آن روز، زمین زیر پایش لرزید. شمس تبریزی در برابرش نشست، و جهانی درونش را از نو ساخت.
از آن لحظه، مولانا دیگر آن عارف درسگو نبود. شمس، آتشی در جانش افکند که زبان شعر از آن زاده شد و رقص سماع، صورت گرفت. آنچه مولانا شد، بیشمس نبود.
اما مردم قونیه این نور را برنتافتند. شمس در سایه کینهها گم شد. نخست یکبار رفت، با هزار رنج بازگشت. اما بار دوم، آگاهانه، خاموش، رفتنی بیبازگشت را برگزید. گفت:
«خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم…»
و چنان شد. سال ۶۴۵ هجری قمری، در خوی، در سکوت و بیهیاهو، این مرد بیمقصد به مقصد رسید. بیسنگنوشته، بیمزار، اما جاودانه در دلها.
اکنون، قرنها پس از غروب ظاهریاش، هنوز شمس میتابد. در شعر مولانا، در طنین نی، در رقص درویشان، در سطر سطر «مقالات»ی که از زبان آتشین او گرد آمده. هر جا سخن از عشق است، از درون است، از شور و بیخودی است، رد پای شمس هست.
هفتم مهر، روز اوست. روز یادکرد کسی که جهان را از بالا نگاه میکرد و با نگاهی، عالمی را واژگون ساخت.
در این روز، شاید بهتر از هر کار، سکوتی باشد و نگاهی به درون؛
شاید صدایی در دلمان بپرسد:
آیا من، هنوز منتظر طلوع شمسم؟