نقطه ای که رسیده ام از تلاشهای خودم بود و لطف و همراهی یگانه معبودم که همیشه حواسش به من بود، حتی در تاریک ترین لحظات زندگیام. به پشت سرم که نگاه میکنم هم لبخند بر لبانم جاری میشود هم اشک در چشمانم سرازیر میشود.
آری درست حدس زده اید!!! دلیلش فقط صبور و لجباز و خستگی ناپذیر بودنم بود.
آری میشود … میشود با تمام خستگی ها، دل شکستگی ها، ناراحتی ها، نشدن ها و به زمین افتادن ها باز خندید و ادامه داد. باید برای آرزوهای به ظاهر محال جنگید و دست از تلاش بر نداشت. در کتاب زندگی من بهبودی و پیروزی در ادامه دادن است.
شاید به ظاهر خسته به نظر برسم، اما من جسورم. تا آنجا که یادم می آید از همان کودکی ترس هایم را به آغوش کشیده ام. گاه گداری دلم گرفته است برای دلخوشی هایی که ذوقش را داشتم ولی نشد. ولی در عوض نقطه مقابل دلتنگی هایم موفقیت های به ظاهر غیر ممکن ام بود. دلم می خواهد در نهایت بی پناهی و تنهایی باز صدای کف زدن های دلم را در قالب شادی و لبخند به صدا در آورم و شاد باشم و همچنان ادامه دهم برای رسیدن!
درست است… به گمانم خدا عاشقم بود …
به قلم: سحر زارع